سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

رفته بودم قسمت تحصیلات تکمیلی واسه فعال کردن اکانتم. نشسته بودم خانومه کارم را انجام بدهد. توی اتاق سه‌تا خانم بودند و جلوی هرکدام یک لیوان چایی خوش‌رنگ. یک دانشجو همانطور که داشت از جلوی در رد می‌شد، با یکی از خانوم‌ها سلام و علیک گرمی کرد، انگار می‌شناختند هم را. خانومه هم جوابش را داد. لیوان چایی‌، که تا نزدیک‌دهانش بالا آمده بود را آورد جلو، خنده‌ شیطنت‌آمیزی کرد و با صدای بلند طوریکه صداش به دانشجوئه، که حالا چند قدمی از در اتاق دور شده بود، برسد گفت: بفّرما چایی. قیافه‌ش شبیه دونقطه‌دی شده بود!

داشت سربه‌سر طرف می‌گذاشت. بعد نگاه کرد به من و گفت: یعنی بدترین شکنجه‌س، به دانشجو بگو بفرما چایی. داغ دلش تازه می‌شه. و بلندبلند زد زیر خنده. من هم که چه‌کار کنم؟ خنده!

واقعاً دلم خواست. بوفه‌ هم که آن‌ور دنیاست. ساعت بعد هم کلاس داشتم و وقت نمی‌شد برم و برگردم. یک‌دفعه دیدم خانومه بلند شد، گفت بذار برم برات از آبدارخونه چایی بگیرم. دلت خواست.

 


نوشته شده در  دوشنبه 89/8/3ساعت  7:36 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]