سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

مسجد جامع امام‌حسین (ع) با آن بزرگی‌ش کیپ‌تاکیپ پر بود. سجاده‌ها را چسبیده‌به‌هم پهن کرده بودیم و هرکس فقط به اندازه همان سجاده جا برای نشستن داشت. زن کناری‌م، دختر 5ساله‌ش، مریم، را هم با خودش آورده بود اعتکاف. دختر، خواستنی بود و خانم‌های دوروبری‌مان هرازچند گاهی باهاش حرف می‌زدند، بازی‌های نشستنکی می‌کردند و ته‌کیف‌شان اگر شکلاتی‌چیزی داشتند بهش می‌دادند. این‌طرفم هم دختری نشسته بود، هم‌سن‌وسال خودم.

شب آخر اعتکاف بود. شب وفات بانو زینب (س). بعد نماز دخترکناری‌م روبه مریم گفت: «مریم‌جون بیا بشین رو پام، برات قصه بگم.»  مریم که انگار از تنگی‌جا حوصله‌ش سر رفته بود، ازخداخواسته بلند شد و نشست توی بغل دختر. دختر چادر گل‌گلی‌ش را کشید روی سر مریم و دوتایی رفتند زیر خیمه دونفره. فاصله کم بود و صداش می‌آمد؛ یکی بود یکی نبود.. یه روز یه دختری بود هم‌سن و سال تو.. باباشُ خیلی دوست داشت...همین‌طور که موهای مریم را ناز می‌کرد و قصه می‌گفت کم‌کم بغض ‌دوید توی صدای دخترقصه‌گو. به ماجراهای عمه که رسید دیگر شانه‌هاش هم می‌لرزید. خالصانه‌ترین روضه‌ای بود که تاحالا شنیده‌ام.  

***

به دعوت قلم‌زن نوشتم. هرکس دوست دارد بنویسد، از طرف من دعوت.

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/9/18ساعت  7:54 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]