سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

تا کرج کلی راه هست. پالتوم را می‌گذارم زیر سرم، تکیه می‌دهم به دیواره و چشمام را می‌بندم. به‌هرحال ده دقیقه خوابیدن در مترو بهتر است از دوساعت خمیازه کشیدن در کلاس. زنی با یک پسربچه یکی‌دو ساله می‌آیند و رو صندلی روبرویی‌م می‌نشینند. از این زنهای اهل خداپیغمبر است که تا بچه‌دار می‌شوند می‌روند ابزارآلات «حفظ حجاب با وجود بچه»! می‌خرند. چیزی که بشود سر کرد و با وجود بچه‌ای که از سروکول آدم بالا می‌رود مطمئن بود که حجابه سرجاش است. به قول این فروشنده‌های فروشگاه‌های حجاب، «مقنعه حجاب» سرکرده. از این‌ها که چسب سرند، کاملاً دور گردی صورت را می‌پوشانند، سفتند و می‌شود روش با خیال راحت شال انداخت. مقنعه سفید با شال آبی آسمانی. شال‌وکلاه پسرک با مقنعه و شال خودش ست است. مخلوطی از سفید و آبی آسمانی. دست زن یک کیسه است، پر از خوراکی. پسرک توی بغل زن شروع می‌کند به ورجه‌وورجه و «مامان پاستیل... مامان پاستیل». مامان دست می‌کند توی کیسه و پاستیل را درمی آورد. درش را باز می‌کند و یک پاستیل درمی‌آورد که بگذارد تو دهن پسرک. دست مامان را پس می‌زند که «خودمــــــ... خـــــودمــــ». مامان می‌گذارد «خودش» پاستیل بردارد. پاستیل‌ها را می‌گذارد توی دهنش، مزه‌مزه می‌کند. رو به ما، سرش را تکان می‌دهد، چشمانش برق می‌زند و صدا درمی‌آورد که «مــمــــ». پسرک از این شیکموهای تپلوی لپّوی خوردنی است و ما محوش شده‌ایم. من و دوتا دختر کناریم که دانشجو به نظر می‌رسند. مامانش درمی آید که «عاشق پاستیله.. پاستیل و ژله.. البته کلسیم داره و برای استخووناش خوبه.... براش تو ظرفای کوچیک درست می‌کنم، می‌دم بخوره»
ایستگاه بعد، یک زن دیگر همراه دختر چهار سال‌ش می‌آیند و کنارشان می‌نشیند. باز چشمان پسرک برق می‌زند که «مامان نی‌نــــی.. مامــــــــان نی‌نی». زود دست می‌کند توی پلاستیک پاستیل و «نی‌نی بیا پاستیل.... نی‌نـــــی پاستیل». دختر، یا به‌تعبیر پسرک «نی‌نی»، حالا یا خجالت می‌کشد یا هرچی، توجهی به دست دراز شده پسرک نمی‌کند. بعد از چندبار اصرار کردن، مامانه، پسر را راهنمایی می‌کند که «مامان‌جان نمی‌خوره، خودت بخور» و خودش با مامان دختر گرم می‌گیرد که «پاستیل چون براش خوبه می‌ذارم بخوره، ولی شیرکاکائو نمی‌دم بهش. کاکائو تمام خاصیت شیرُ می‌بره.. یه‌کم وانیل می‌ریزم تو شیر که مزه‌ش بهتر شه، بخوره»
تپلو پاستیل بعدی را می‌گذارد توی دهنش، و باز دوباره مراحل مزه‌مزه کردن، سرتکان دادن، چشم برق زدن و «مـــــــــــ».
دوباره پاستیل بعدی را می‌گیرد جلوی نی‌نی که «بیا پاستیل... نی‌نی بیــــا پاستیل». مامان نی‌نی به صحنه می‌آید که «خودت بخور عزیزم.. نمی‌خوره».
پسرک باز قانع نمی‌شود یا هرچی، یه‌دونه خودش می‌خورد و یه‌دونه می‌گیرد سمت دختر که «نی‌نی.. بیا پاستیل».
انقدر اینکار را می‌کند که مامان دخترک، پاستیل را ازش می‌گیرد که «خیلی ممنون عزیزم... بقیه‌شُ خودت بخور». دخترک با پادرمیانی مامانش پاستیل را می‌گیرد و می‌گذارد توی دهنش. پسرک باز چشماش برق می‌زند، خیره شده به چشمان نی‌نی و انگار که بخواهد درباره مزه پاستیل تأئید بگیرد، درمی‌آید که «مــــــمـــــ...»؟!
همیشه تجربه مشترک آدم‌ها را به هم پیوند می‌دهد. اینجا هم گویا «پاستیل» نقش‌‌‌‌ همان تجربه مشترک را بازی کرد چون پسرک دولا شد طرف دخترک که «نی‌نی... بووووس... نی‌نــــــــــــی.. بـــــــــوس»
بوس خواستن، آنهم از دختری که پاستیل نمی‌گیرد! بزرگتر‌ها قواعد را بهتر می‌دانند، مامان پسرش را کشید عقب که «مامان، پاستیلتُ بخور»
ما‌ها هم که هی به‌هم نگاه می‌کنیم و به‌کارهای لپـــّوی بامزه می‌خندیم. خستگی همه‌مان دررفته از دستش.
بوس که میسر نمی‌شود، لپـــــّوخان مشغول پاستیلش می‌شود. تا می‌رسد به آخرش. یه‌دونه پاستیل آخر. و تو چه می‌دانی یه‌دونه پاستیل آخر چیست. انگار کن تمامش یک طرف و آخریش یک طرف. پسرک مانده چی‌کارش کند. نی‌نی مقدم‌ است، از طرفی نی‌نی به فریادهای «نی‌نی بیا پاستیل» وقعی نمی‌نهد.
و اینطور می‌شود که تا پایان راه، ما‌ها به لپــــــّوی شیکموی بامزه‌ای که یه‌دونه پاستیل را توی دست گرفته و به این و آن تعارف می‌کند می‌خندیم.

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/10/19ساعت  2:22 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]