سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لهجه داشت. شانزده سالگی ازدواج کرده و آمده تهران. تمام فامیل خودش و شوهرش هنوز شهرستانند، لهجه داشتنش طبیعی‌ست.

کل زندگی‌ش را بطور خلاصه تعریف کرد. خیلی پیچیده نبود. شانزده سالگی ازدواج کرده، آمده تهران. خانه‌دار و البته خانه‌نشین بوده. دو تا هم پسر به دنیا آورده، قبلاً مشغول تروخشک کردن‌شان بوده و الان درگیر درس و مشق‌شان. حالا هم سی و دو سالش است. سطح اقتصادی شوهرش متوسط است. خودش اول چادری بوده اما الان سختش است مانتو می‌پوشد. مانتوی معمولی، مناسب خانم خانه‌داری با آن سن و سال. شوهرش اول خیلی غیرتی بوده و نمی‌گذاشته از خانه بیرون برود و به همین دلیل اضافه وزن گرفته. اما الان آن تعصب از بین رفته و هم چادر را برداشته و هم بیرون رفتنش مشکلی نیست. مشکل اضافه وزن هم حل شده بود تقریباً.

خلاصه که خودش و سبک زندگی‌ش کاملاً ساده و سنتی و شهرستانی.

یکهو با یک لحن خیلی عادی، انگار که دارد تعریف می‌کند دیشب شام چی پخته گفت «البته یه دونه هم سقط کردم»

با تعجبی که سعی می‌کردم پنهانش کنم پرسیدم: سقط «کردید»؟

با همان لحن «دیشب شام چی پختم»، کاملاً مطمئن و بی‌دغدغه گفت آره دیگه. رفتم سقط کردمش. گفتم دو تا پسر دارم دیگه، می‌خوام چیکار؟ چطوری اینُ بزرگ کنم. دو ماهم بود رفتم سقطش کردم.

 

پ.ن: الان داشتم در مورد If these walls could talk (1996) می‌نوشتم که یکهو یاد این خانومه افتادم. همین چند وقت پیش تو پارک باهاش آشنا شدم.

خیلی از چیزهایی که در ساحت نظری کلی مناقشه برانگیز است، در ساحت عملی برای کسانی که فکرش را هم نمی‌کنی حل‌شده‌ست!


نوشته شده در  چهارشنبه 91/5/25ساعت  7:52 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]