سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسرها

کلاس که تمام می‌شود بدوبدو می‌روم بوفه. نیم‌ساعت دیگر کلاس بعدی شروع می‌شود و این وسط باید به نماز هم برسم. یک ساندویچ می‌خرم و می‌روم «محل خواهران»ِ بوفه. تنها یک صندلی خالی دور یک میز پنج نفره، هست. می‌نشینم، بدون اجازه گرفتن از دخترهای دور میز. بوفه‌ای با چهارتا میز دیگر اجازه نمی‌خواهد، رستوران نائب که نیست. دخترهای دور میز از امتحان برگشته‌اند و دارند نسکافه و کیک می‌خورند. لابلای حرفها می‌فهمم امتحان اقتصاد خرد داده‌اند، رشته‌شان حسابداری است.

دوتایشان بیشتر تماشاچی‌اند. دونفرشان دارند حرف می‌زنند. یکی‌شان خیلی خوشگل هم هست. با اینکه معلوم است یک سالی از آخرین رنگ مویش می‌گذرد اما رنگ موهای باقی مانده هم جلا دارند. چشم‌هایش بین خاکستری و سبز است و هرچه نگاه می‌کنم لنز هم نیست. دوست‌پسرش زنگ می‌زند که نیم‌ساعت دیگر می‌رسد. صورتش نیاز به تجدید آرایش دارد. کیف لوازم آرایش را در‌می‌آورد و با رژلب مایع صورتی کارش را شروع می‌کند. آن یکی هم بد نیست. آرایش دارد و موهاش بیرون است. ده‌سال پیش، این مقدار آرایش شاید زیاد محسوب می‌شد اما الان از نظر جامعه، مردم، دانشگاه و حراستش کاملاً پذیرفته شده است.

حرف در مورد «پسرها»ست و من هیچ تلاشی نمی‌کنم که وانمود کنم نمی‌شنوم. حتی در موارد مقتضی به حرف‌یشان می‌خندم یا با سر تأئید می‌کنم. و انقدر این کار را ادامه می‌دهم که کم‌کم من را به عنوان عضوی از گروه «دخترهای دورمیز» می‌پذیرند و حتی مخاطبم قرار می‌دهند.

دختری که آرایش دارد و منتظر هیچ پسری نیست می‌گوید: «این حلقه رو می‌بینید؟ همیشه تو دانشگاه دست می‌کنم که کسی مزاحمم نشه. خوشم نمی‌آد اصلاً. چندوقت پیشا یکی از بچه‌های دانشکده علوم اومد جلو.» به دختر منتظری که مشغول آرایش است اشاره می‌کند و ادامه میدهد: «سیما دیدتش، اومد جلو، منم بهش گفتم آقا من شوهر دارم، اونم رفت و دیگه پشتشم نگا نکرد. از اون به بعد دیگه حلقه می‌ندازم همش.»

وقتی با تعجب تماشاچی‌ها مواجه شد ادامه داد که: «اصلاً دیگه از دوستی و اینجور حرفا خوشم نمیاد. پسرا همشون بیماری روحی روانی دارن»

جمع از رک‌گویی‌ش به خنده می‌افتد و او ادامه می‌دهد: «جدی می‌گم به‌خدا، حتی اون خوب‌خوباشون ناراحتی‌های روحی دارن....»

تماشاچی‌ها به هم نگاه می‌کنند و او ادامه می‌دهد: «ببین، من با یه‌نفر دوست بودم، یک‌سال، یک سال ونیم. یه روز مامانم‌اینا خونه نبودن، مام می‌خواستیم بریم بیرون با هم. زنگ زد گفت می‌خوای من بیام خونه‌تون؟» چشم‌هایش را گرد می‌کند که عمق فاجعه را نشان دهد و ادامه می‌دهد: «برگشتم بهش گفتم ببیـــــــن، چی فکر کردی در مورد مــــن؟ فکر کردی من چجور دختری‌م؟ جواب داد: نــــــــــــه، خب می‌گم بیرون سرده، خونه باشیم. گفتم لازم نکرده، من سرما رو تحمل می‌کنم اما با پسر تو خونه نمیام....نه فقط این موردهــــــاااا، همــّــــــشون همینن. ینی هفته اول که باهاشون هستی، همش عزیزم، دوست دارم، وای عاشقتم، هفته دوم که میشه؛ میای خونه‌مون؟!»

جمع تقریباً سکوت کرده. من ساندویچم را می‌خورم و به‌عکس‌العمل‌ها نگاه می‌کنم. دختر خوشگل از آمدن دوست‌پسر سرخوش است اما به‌نظر نمی‌آید مخالفتی هم با حرف‌هایی که در مورد پسرها زده شد داشته باشد.

اضافه می‌کند: «الان دیگه اصلاً دوست ندارم خودمُ درگیر کنم. این حلقه رو می‌زنم و رااااحت. سیما می‌گه نزن اما من می‌زنم.»

دخترِ منتظر توی آئینه دارد چتری هایش را مرتب می‌کند. آئینه را می‌گیرد کنار و می‌گوید: آره.. من بهش می گم حلقه چرا می‌زنی آخه.. حلقه نزن اما به هیچ ‌کسم راه نده.. اینجوری کلاس‌شم بیشتره..می‌گن دختره مجرده اما به هیچ کس محل نمی‌ده، اما اینجوری که حلقه انداختی می‌گن  شوهر داره، به خاطر این دوست نمی‌شه »

ساندویچم تمام شده. می‌آیم بیرون. راهی دانشکده می‌شوم و به کلاس فکر می‌کنم.

 


نوشته شده در  جمعه 89/10/24ساعت  7:14 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]