بسمالله
سگِ خدا
خانه ما زیر پونز نقشه تهران است. قبل از ما یا اساساً خانهای نیست یا تازه دارد ساخته میشود. تازه بعد از ماست که تهران شروع میشود با خانههایش، مردمش و آلودگیاش.
پشت خانهمان بهخاطر همین تهراننبودنش پر است از جکوجونورهایی که میگویند به خاطر آلودگی دارند از تهران فرار میکنند. کلاغها، گنجشکها و یک پرنده دیگر که اسمش را نمیدانم، فقط مطمئنم قناری نیست. و یک سگ. اسمش را من گذاشتهام سگخدا. هرروز تقریباً نیم ساعت مانده به قضاشدن نماز صبح، تمام توانش را میریزد توی حنجرهاش و آی پارس میکند. انگار که میخواهد حجت را بر همه تمام کند. دوسهبار همین سگخدا نماز صبح من را نجات داد.
آفتاب هم که طلوع میکند سگخدا شروع میکند به عوعو کردن و چه سوزناک. انگار دارد مرثیه میخواند برای خوابماندگان عالم.
یکبار که با نهیب سگخدا از خواب پریدم ناخودآگاهانه سرودم:
گفتم این شرط آدمیت نیست
سگ تسبیحگوی و من خاموش
اول فکر کردم شعر گفتهام، بعد که هشیارتر شدم یادم آمد از بقایای فارسی دبیرستان بود با اندکی تغییر.
این اواخر دوسهبار مرد تفنگبدستی را دیدم که گذاشتهبود دنبال سگخدا. همسایهها شاید شهرداری را خبر کردهاند.
تا حالا که دستشان بهش نرسیده. بهرحال یدالله فوق ایدیهم.
عطف به: