سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 


یکی. پشت خانه‌مان را تازگی آسفالت کرده‌اند. ولی از طرفی زده‌اند لوله آب را ترکانده‌اند و آب شرب به چه زلالی الان چند روزی است که همینجوری برای خودش جاری است. پس از ایجاد یک دریاچه کم‌عمق پشت دیواره‌های جوب، راهش را پیدا کرده و از یک درز توی جوب می‌ریزد و می‌رود.

آب زلال من را یاد یکی از گزارش‌های کامران نجف‌زاده از پاریس می‌اندازد که یک بارانی آمده بود و اندازه همین دریاچه کم‌عمق ما، آب جمع شده بود و اینها کلوزآپ گرفته بودند و هی شرح و تفصیل‌ش می‌دادند که این اتفاق موجب خشم و درماندگی و شورش و اعتراضات خیابانی مردم پاریس شده است!

راستش آن وقت خیلی از این گزارش حرصم گرفت اما الان نمی‌دانم چرا مایه قوت قلبم شده!

دوتا. قبلاً گفته بودم که زیر پونز زندگی می‌کنیم. این تعطیلیه رفته بودیم کوه‌های پشت خانه‌مان. کوهِ کوه هم نیست البته. ارتفاعاتی است که شهرداری یک دارودرختی هم توش کاشته و هنوز توسط تهرانی‌ها کشف نشده، به همین دلیل توش پرنده پرنمی‌زند و بکر است و مناسب برای من که از جاهای خلوت خوشم می‌آید. این دفعه توش یک چیزی دیدیم که مایه امیدمان به تهران شد. یک جفت خرگوش که احتمالاً زن‌وشوهر بودند! همین‌دیگر، توی تهران سربی و ترافیکی ما یک آقا و خانوم خرگوش زندگی می‌کنند و همین‌جوری توی کوه‌ها جولان می‌دهند و  حتماً چیزی هم برای خوردن پیدا میکنند که تا حالا زنده مانده‌اند. این مایه قوت قلب نیست؟!


نوشته شده در  سه شنبه 90/4/28ساعت  11:30 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

روزبه‌روز ارادتم نسبت به استاد جمعیت‌شناسی‌مان بیشتر می‌شود، خانم دکتر کاوه. دیروز یک کار بردم پیشش، کلی ایراد گرفت و کلی برام توضیح داد و با یک بغل کتاب و منبع روانه‌ام کرد خانه که تصحیح کنم کارم را. حتی روش صحیح گرفتن منبع را هم یادم داد، کاری که خودم باید بلد می‌بودم!

الان که دارم کار را تصحیح می‌کنم، یعنی درواقع فقط چند مقاله به دانش چند ساعت پیشم اضافه شده، تازه می‌فهمم کارم چقدر پرت بوده و چقدر یک استاد می‌توانسته تحقیرآمیز بهش نگاه کند. خودم با چند ساعت مطالعه بیشتر، الان کار قبلی‌م را به شکل چند برگه کار کاملاً احمقانه می‌بینم!

اما دریغ از یک نگاه تحقیرآمیز که این زن به من و کارم کرده باشد! چقدر پرانرژی سوالاتم را جواب می‌داد و چقدر مهربانانه ایراداتم را می‌گرفت. انگار که حق داشته‌ام آن ایرادات را داشته باشم! خودم که می‌دانم نداشته‌ام. تازه کلی هم باهام راه آمد و ددلاین را عقب برد. چقدر آرامش و امنیت داشتم پیشش.


نوشته شده در  پنج شنبه 90/4/23ساعت  7:27 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

 

یک پایان‌نامه تپل برداشته. یک چیز عمیق و گسترده و چندوجهی. باید جامعه‌شناسی و فقه و فلسفه و تاریخ را با هم بخواند. موضوعش هم نوی نو است، از این موضوعات شدیداً مبتلابه جامعه. اغلب منابعش را باید ترجمه کند. یکسال است دارد رویش کار می‌کند اما هنوز به جایی نرسیده. تمام تفریحات و حتی کارهای جنبی را تعطیل کرده و نشسته پاش. فصل دوم است اما شدید خسته شده و به قول خودش پیش هر کس می‌نشیند تا یک کم از پایان‌نامه می‌گوید اشکش سرازیر می‌شود. آمدم دلداری‌ش بدهم که «عوضش کارت خیلی خاصه، کلی به درد دکترات می‌خوره، می‌تونی کتابش کنی.»

ایشالایی می‌گوید اما انگار اینها مرهمی نیست برای خستگی‌هاش؛ «شب‌ها که می‌خوام بخوابم، از استرس و کار زیاد احساس می‌کنم یه وزنه بیست کیلویی روی قفسه سینه‌مه.»

واقعاً ما تا چه حد مجازیم «درون»مان را فدای «بیرون»مان بکنیم؟ چقدر سلامتی و آرامش و از همه مهم‌تر جوانی و عمر را می‌شود فدای امتیازات بیرونی، از جمله جایگاه تحصیلی و شغلی و اجتماعی کرد؟


نوشته شده در  پنج شنبه 90/4/23ساعت  10:40 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


هیچ تمایلی بهش نداشتم، خصوصاً اینکه به زور بهمان داده بودندش و این حس عدم تمایل را قوی‌تر می‌کرد. اما از اولین جلسه‌ها متوجه شدیم همچین هم بد نمی گذرد و حتی کم‌کم علاقه‌مند شدم بهش. خصوصاً با استاد پرانرژی‌ش که خوب طرح مسئله می‌کرد و با جان‌ودل برایمان وقت می‌گذاشت، خانم دکتر کاوه. و حالا هم که آخر ترم است و ما یکسری مقاله جمعیت‌شناسی خوانده‌ایم و یک مقدار سر کلاس بحث کردیم و یک‌کم از مشهوراتی که در باب مشکلات جمعیتی هست از ذهنمان پاک شد و الان هم مشغول نوشتن مقاله‌های پروپوزال‌گون (!) خود هستیم. دو تا مبحث در نظرم تو این کلاس جالب‌تر از همه آمد؛ یکی مسئله سالخوردگی جمعیت در سی‌چهل سال آینده ایران که بالاخره باید یک‌کاریش کرد و هر نوزادیک‌میلیون و اینها هم راه به جایی نمی‌برد، مسئله، از جنس «فرهنگ» است شدیداً.

دوم مسئله افزایش باروری در سال‌های نخست انقلاب و موج جمعیت جوان که ماها، ما بچه‌های نیمه اول دهه شصت، باشیم. این موج سرگذشت غم‌انگیزی دارد. سال‌ها بابت میزهای چهارنفره و مدرسه‌های سه‌شیفته و ظرفیت کم دانشگاه‌ها می‌نالید و بعدش که جوان شد سر مسکن و اشتغال و ازدواجش مشکل داشت و این داستان ادامه دارد! چون این موج مبارک دارد همین‌جوری از هرم سنی بالا می‌رود و می‌رسد به میانسالی و سالخوردگی و تازه آن‌موقع ایران با یک معضل جمعیتی دیگر روبرو است به نام سالخوردگانی که بالاخره نیاز‌هایی دارند به مقتضای سن‌شان و البته رفع این نیاز‌ها به شیوه همان میزهای چهارنفره و مدرسه‌های سه شیفته خواهد بود. همه‌جور نیاز، چه‌میدانم، بهداشت و امنیت مالی و بیماری‌های مزمن و معلولیت‌ها و اینها، مشکلات مربوط به سالخوردگان. مثلاً خانه‌های سالمندان دو شیفته می‌شوند و جای سوزن‌ انداختن رو صندلی‌های پارک‌ها نیست :)

از همه مهمتر نیازهای عاطفی‌مان است. آن موقع‌ها دیگر بیشتر هم مدرن شده‌ایم و مفهوم فک‌وفامیل و اولاد و عصای پیری و قاتق نان هم کمرنگ‌تر می‌شود و ما می‌مانیم و حوض‌مان. هیچی دیگر، کار خاصی نمی‌شود کرد! فعلاً باید دم‌غنیمتی زندگی کرد تا بعد.

 

پ.ن1: برای کاری سری زده بودم به ایمیل مسکوت‌مانده‌م در یاهو. یکی از خوانندگان وبلاگ میل زده بود که طوری‌تان شده؟! نکند شما هم مثل نویسنده فلان وبلاگ که فوت شده، شدید؟!

پ.ن2: خدا بگم این کتابناک را چی کار کند! کلی کارم را برای مقاله‌های مزخرف و وقت‌گیر آخر ترم راحت کرده است. از سایت‌های خوب وبلاگ‌شهر است این.


نوشته شده در  یکشنبه 90/4/12ساعت  5:19 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]