پشت سرم دوتا پسربچه شیطون بودند که هی پا میزدند به صندلیم. حالا این به جهنم، تمام مدت را خرت و خورت چیپس و پفک خوردند و جاهایی که نمیفهمیدند را از مادرشان پرسیدند. کناریم هم با اینکه زن گندهای بود نیم ساعت اول را چیس و چیپلت یا پفک (تردید از نویسنده است) خورد. حالا صداش یک طرف، هوس هم کردم. اینیکی کناریم هم که طیبه باشد چیس و پفک نخورد اما تلفنش دم به دقه زنگ زد، ولی خب حالا چون زحمت بلیط را کشیده میبخشمش. همه اینها به علاوه اینکه فیلم را در سینما بهمن دیدیم، یعنی شرایط بد، یا حداقل نهچندان مطلوب برای دیدن یک فیلم.
یه حبه قند... چطور توصیف کنم حالم را از دیدنش؟ آهُ وای.
آقای میرکریمی
گرچه این روزها اگر از چیزی زیاد تعریف کنی بهت میگویند آماتور، اما میخواهم بگویم مدتها بود به زبان خودمان چنین فیلمی ندیده بودم. همه چیز عالی بود، رنگها، آدمها، غافلگیریها، روایتها، نکتهها، ریزبینیها.. همه چیز.
بعد هم اینکه خوب از دنیای زنها سردرمیآوریدها. آن از بههمینسادگیتان که با اینکه ازش هیچ خوشم نیامد اما نمیتوانم انکار کنم در خلق دنیای یک زن خانهدار فوقالعاده ریزبین و دقیق بود. این هم از این، یه حبه قند. اینجا دیگر به دنیای بچهها هم وارد شدهاید و چقدر هم خوب.
به نظر میرسد در سال 85 با رشته ریاضی محض خداحافظی کردهام و حالا هم دانشجوی علوم اجتماعی هستم. حافظهم را اگر بخواهم واکاوی کنم از کوشی و ریمان و آنهمه جبر و آنالیز و منطق و توپولوژی جز هالههایی کمرنگ چیزی نمییابم. اما گاهگاهی چیزی شبیه روح ریاضی هنوز در من حلول میکند. هنوز خیلی چیزها را نمیتوانم بدیهی بگیرم مثل آن موقعها که با هزار زحمت اثبات میکردیم صفر ضرب در یک برابر صفر میشود. هنوز آن خصلت «گیر بودن» یک دانشجوی ریاضی در من وجود دارد. هنوز خیلی چیزهای عالم با هم درنظرم «تناقض دارد» و نمیتوان خیلیهایشان را از خیلیهایشان «نتیجه گرفت» و خیلی از فرضها «لازم هست اما کافی نیست». هنوز آن عادت دور سر چرخاندن مسائلی که میتوان به راحتی ازشان گذشت و ژورنالیستوار سادهسازیشان کرد، درم وجود دارد. هنوز آن ترجمه همه چیز به زبان رمزگونه منطق، با آن ساینهای قشنگش.
داشتم «سیمای زنی درمیان جمع» را میخواندم. کاری بسیار ساده. به اینجا برخوردم که: «بدون آنکه سرخ نشود». دوبار خواندمش و نفهمیدم. همه چیز باید ترجمه شود به زبان منطبق. ترجمه کردم: نقیضِ نقیضِ «سرخ شدن». فهمیدم.
از دیدن نمایش سنگ و سبو میآیم و کاملاً عصبانیم.
بنظرم نخود نخود، هرکه رود خانه خود. روشنفکر را چه به حوزه دین؟! رها کنند مارا. بگذارند همین یک دین برای ما اُملها باقی بماند.
آیا واجب شده که تعزیه مدرن داشته باشیم؟ از آن طرف، آیا مدرنیته اگر بشنود ما تعزیهمان را هم مدرن کردهایم خودش خندهاش نمیگیرد؟
آدم بدش میآید از این بازخوانیهای تقلیلگرایانه و بیجهتشان از رویدادهای دینی. بدش میآید از این بهکارگیری ابزارهایی که هیچ نسبتی با دین ندارند در ارائه مفاهیم دینی. تمام حس بنیادگرایی آدم را بیدار میکند آن اداواطوارهای بازیگران زنشان.
آی روشنفکر، پدرت خوب، مادرت خوب، دست به این دین نزن تو را به خدایی که میپرستی..بد خراب میکنی، بد!
امتحان میانترم و پایانترم کلاس زبان همیشه ثابت است. یعنی اگر کسی را پیدا کنی که ترم قبل امتحان داده باشد و سوالات را یادش باشد، سوالات امتحان برایت لو رفته!
میگفت: «خواهرم یه ترم از من پائینتره. امروز امتحان میانترم دارن. الـــــــتماس میکرد چندتا از سوالا رو بهش بگم. اما من نگفتم.»
پرسیدیم: خب چرا به بیچاره نگفتی؟
گفت: «اگر سوالارو بهش بگم، امکان داره یه وقت تاپ استیودنت بشه، برا ترم بعد، موسسه نصف شهریه رو بهش تخفیف میده. حرومه.»
این پست را میل کردم برای دوستانی که میدانم اهل وبلاگخوانی نیستند. متن زیر را یکی از دوستان برایم فرستاد. توضیح اینکه نویسنده ارشد جامعهشناسی میخواند و به حجاب و بقیه چیزها و اینها (!) اعتقادی ندارد و ذهنش پر است از سوال و نقد و خیلی هم سخت راضی میشود!
«زهرا جان حالا یک آخوندی هم آمد و یک کمی درد اجتماع داشت نمیشود که اینطور نقدش کرد. اتفاقا بحث جالبی بود. به نظرم خیلی شیرین آمد. فکر کردم شاید اگر به من اینطوری درباره حجاب میگفتند یککمی خوشم میآمد و به اصطلاح شاید متحول میشد. کارکردهای اجتماعی دین است که بایدگسترشش داد توی زمانهای که خبری از کرامات و معجزات نیست و از آسمان هم نواهایی که رابعه عدویه می شنیده نمیآید، بگذار شاید پای استدلالیان راهمان ببرد.»
فلذا
جناب حاجآقای پناهیان!
من معذرت میخوام! به کار خودتون ادامه بدید! باتشکر!