سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

فریاد بزن

ناله کن عزیزم

و مطمئن باش صدایت را کسی نمی‌شنود

و برایت عیب نیست و مردم حرف در‌نمی‌آورند که زن بی‌حیا!

ناله کن

تا کودکت صدایت را به‌خاطر بسپارد

برای فرداهایی که دیگر نیستی

ناله کن عزیزم

ناله‌هایت خاطر ما روزه‌داران خداجو را مکدر نمی‌کند

این‌روزها گوش‌هایمان پر است از اراجیفی که مشائی و ارضی پرانده‌اند

سایت‌ها و وبلاگ‌ها تا یک ماه کارشان درآمده

فلذا وقت نداریم از تو حرف بزنیم

فوق‌ش برایت تو ستون‌های فرعی‌شان تیتر بزنند که

"فاصله‌ها جان زنی را گرفت"

زن طفلک!

تو از فوت و فن ژورنالیسم حرفه‌ای چه می‌دانی؟

می‌نویسند "فاصله‌ها" که خواننده بیشتری جذب شود

و در سرچ‌ها به‌حساب بیایی

فکر می‌کنی اگر به‌جایش می‌نوشتند:

"زنی در یکی از در و دهات‌ها سر زا رفت"

کسی کلیک می‌کرد؟

تو سردرنمی‌آوری

به خصوص اینکه زنی هستی، تنها از یکی از شهرهای استان هرمزگان

شهری که انقدر بی‌اهمیت است که حتی نامش شایان ذکر نیست در کل آن خبر

یکی از همان شهرهایی که پُرند از در و دهاتی

شهری که فقط یک بیمارستان دارد

بیمارستانی که به‌قدر کافی خصوصی نبوده که نگران حیثیت‌ حرفه‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ش باشد

بیمارستانی در حد همان درودهاتی‌ها

انقدر بدبخت‌بی‌چاره‌ای که پرستاران حتی به انعامی از تو امید نداشته‌اند

و انتظار نداشته باش بعد این ماجرا

مقام مسئولی، چهره خبرسازی، حجت‌الاسلامی، مداحی، روشنفکری، حزبی یا حتی روزنامه‌ای

خواهان اشد مجازات برای عاملین نفله‌شدنت باشد

تو به‌قدر کافی جذابیت ژورنالیستی نداری

و کمکی به قدرت چانه‌زنی و سهم‌خواهی نمی‌کنی

تو انقدر اُملی که سر زا رفته‌ای

مثل زن‌های عهد بوق

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/24ساعت  3:34 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

 

یا علی می‌گویند و از پله‌های اتوبوس می‌آیند بالا. پشت لب‌شان تازه سبز شده. سیزده، چهارده‌ می‌زنند. کوله‌پشتی انداخته‌اند و تیشرت آستین بلند پوشیده‌اند. توی آن هیکل چهل‌و‌پنج‌کیلویی، انگشترهایشان توی ذوق می‌زند. عقیق، فیروزه، حتی آنی که پیرهن مردانه‌اش را انداخته روی شلوارش، شرف‌شمس! تیپ‌‌های پسرآخوندی‌شان هیچ به بچه‌های مدارس این اطراف نمی‌خورد. بچه‌های شهرک‌غرب و این کارها؟! می توانم قسم بخورم بچه‌های مدرسه امام صادق‌(ع)، توی بلوار دریا هستند. مدرسه‌ای که مینی‌مایزشده دانشگاه امام صادق(ع) است. انگار مُهر مهدوی‌کنی خورده باشد روی پیشانی‌شان! می‌روند می‌نشینند. یکی‌شان درمی‌آید که: علی‌آقا، کیف‌تو بردار.. شاید یه نفر بخواد اینجا بشینه.. حق‌الناسه!

نگفتم بچه‌های امام‌صادق‌اند؟!

علی‌رغم امام‌صادقی بودن شروع می‌کنند به بچگی‌کردن. شوخی می‌کنند و می‌خندند. چقدر شوخی‌هایشان با بچه‌های مدرسه فازدوشهرک غرب فرق دارد. همان‌ها که وقتی از مدرسه تعطیل می‌شوند اول نیم ساعتی دوروبر دست‌فروشی که جلوی اتوبوس بساط فیلم دارد، می‌پلکند، بعد هم که سوار اتوبوس می‌شوند شروع می‌کنند به تعریف نقاط حساس فیلمی که دیشب دیده‌اند!

وسط خنده‌هایشان یک‌دفعه یکی‌شان تقریبا داد می زند که: هه‌ه‌ه‌ه... اینجاااروو. و پشت یک صندلی را نشان می‌دهد. راحت می‌شود حدس چی نوشته شده. مرگ بر فلانیِ‌آدم‌کش..مابی‌شماریم! جنب‌و‌جوشی می‌افتد بین‌شان؛ کیا می‌نویسن اینا رو... بی‌تربیتا.. مرگ بر خودتون... هییییس، حرف سیاسی نزن آقا... وایسا الان پاکش می‌کنم... با تف پاک کن...تف اضافه می‌خوای من دارمااا!

جداً بسیج شده اند که نوشته را پاک کنند. یکی‌شان دست به چانه گرفته و فکر می‌کند. یک دفعه در‌می‌آید که: وایسین الان ماژیک میارم، روش بکشیم. دست می‌کند ته کیفش و یک ماژیک های‌لایت سرخابی در‌می‌آورد.. بقیه بهش می‌توپند که پرفسور.. با این می‌خوای بکشی روی ماژیک سبز؟! معلوم می‌شه از زیرش که!  

آن یکی جرقه می‌زند که آهان یه کاغذ می‌چسبونیم روش... با چی بچسبونیم؟.. آن یکی درمی‌آید: با تف.. می‌خندند. نیاز دارند انگار به هردودقیقه‌خندیدن!

آرام‌می‌گیرند. من هم حواسم می‌رود جای دیگر. موقع پیاده‌شدن وقتی یکی‌یکی می‌رویم جلو که کرایه را بدهیم و پیاده شویم، نگاه می‌کنم به جای پسرها. با هفت‌هشت‌تا از برگه یادداشت‌هایی که پشت‌شان چسب دارد روی نوشته را کاملاً پوشانده‌اند.

ورژن وطن امروزی همین داستان!


نوشته شده در  شنبه 89/5/23ساعت  8:0 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

 

این هفته‌م را می‌توانم به‌حق هفته وورک‌شاپ‌ها نام‌گذاری کنم. تو پنج‌تا وورک‌شاپ شرکت کردم، چهارتاش که اینجا دربارش گفتم و یکی این. امید داشتم این وورک‌شاپ‌ها کمی از پدیده مزخرف و بیت‌المال‌هدربده‌ای به نام همایش فاصله بگیرند و چیزی به آدم بیافزایند. اما دریغ!

از بین این پنج‌تا فقط یکی، وورک‌شاپ داستان کوتاه، به واقع به وورک‌شاپ‌بودن نزدیک شد. در این هم که نادرطالب‌زاده قرار بود بیاید اما گویا شب قبلش سکته قلبی کرده بود، به‌ناچار برنامه‌ش لغو شد و با برنامه دیگری جایگزین شد.

وورک‌شاپ ماهیت تعاملی دارد و انتظار می‌رود حداقل در صورت با منبر متفاوت باشد اما همان فضای فیزیکی‌شان هم منبری است با تعدادی صندلی و یک عدد سخنران(!) که می‌رود پشت تریبون و کل ماهیت وورک‌شاپ را با سخنرانی بی‌وقفه و یک‌سویه‌اش زیرسوال می‌برد. آن هم چه سخنرانی‌ای؟! حرف‌هایی که کافیست دانشجوی لیسانس یکی از رشته‌های علوم‌اجتماعی یا علوم سیاسی باشی تا همه‌شان را در پایه‌ای‌ترین کتاب‌هات خوانده باشی! امان از این نوع کارهای بخش‌نامه‌ای بیلان‌پرکن، امان. منبر را رنگ می‌کنند جای وورک‌شاپ قالب می‌کنند! قبلاً گفته بودم که منبر خوب یکی از آرزوهایم است. منبر کاکردهای خاص خودش را دارد و درجای خود و برای هدف خاص بسیار هم خوب است که به‌کار گرفته شود اما به‌شرطی که اسمش را نگذارند وورک‌شاپ و پزش را ندهند!

تازه این وورک‌شاپ‌هایی که هفته من را پرکردند از آن پرطمطراق‌هاش بودند. چهارتای اولی که حتی بین‌المللی بود و به انگلیسی ارائه می‌شد. کلی دلم سوخت برای مهمان‌های خارجی که از امریکا و هند و مالزی پاشده‌اند آمده‌اند ایران واسه شنیدن این تحفه‌ها!

 


نوشته شده در  چهارشنبه 89/5/13ساعت  12:32 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

 

کشور و فرهنگ و مردم عجیبی داریم. کشوری که در پست‌ترین نقاط‌ش گاهی عناصری از عالی‌ترین ظرافت‌ها را می توان دید. مثل همین الاغ‌ها که تو درکه شاتوت و ظرف یک‌بار‌مصرف می برند برای سفره‌خانه‌های بالای کوه. بله، همین الاغ‌های انکرالاصواتی که راه‌به‌راه ردی از آلودگی بصری از خود به‌جا می‌گذارند. روی همین‌ها می‌توانید نمونه‌هایی از زیباترین و ظریف‌ترین جاجیم‌ها را بیابید.

و الاغی که زیبایی می برد...


نوشته شده در  دوشنبه 89/5/11ساعت  3:46 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

 ..که در این پست درباره‌ش گفته بودم.

 

فرار از اشرف

 

بعد از دیپلم کنکور داد و قبول شد اما دانشگاه نرفت. ترجیح داد ازدواج کند. هنوز چند ماهی نگذشته بود که یکی از دوستان شوهرش معرفی‌شان کرد به سازمان. «گفته بود که اینها یک زوج مخالف جمهوری اسلامی هستند و از طرف سازمان مجاهدین خلق به دنبال ما به اصفهان آمد. شوهرم این موضوع را با من در میان گذاشت و گفت از ایران خارج بشویم. من که به لحاظ اجتماعی یک سری مشکلات داشتم آمادگی داشتم و گفتم خیلی خوب است که از ایران خارج می شویم و می رویم دنبال خوشبختی و زندگی خودمان» درحالیکه اولین فرزندش را باردار بود از ایران خارج شدند و این آغاز بیست سال زندگی  بود در قلعه‌ای به نام اشرف.

خانم بتول سلطانی همراه همسرش، در سال1366 رسما عضو سازمان مجاهدین خلق شد. توی همین سازمان بود که زندگی خانوادگی اش را از دست داد و بچه هایش هر کدام به سویی فرستاده شدند. توی همین سازمان بود که انواع التقاط، انقیاد و نفاق را دید و سر انجام بعد از بیست سال در حالی که زندگی‌اش را از دست رفته می‌دید از اشرف فرار کرد. آنچه می خوانید خاطرات خانم سلطانی است از آن سال‌ها.

 

عواطف نامشروع است

دستور از بالا بود. توی اشرف بچه‌ای نباید بماند. همه را می‌فرستیم خارج. چطور می‌توانستم قبول کنم پاره‌تنم را بفرستند آن طرف دنیا؟ همسرم می‌گفت: ما خارج از سازمان جائی نداریم. شناسنامه و پاسپورت و بقیه مدارکمان دست سازمان است. ایران که نمی‌توانیم برگردیم. پولی هم نداریم که برویم خارج از عراق. عوض‌ش بچه‌ها را می‌فرستند خارج و آنجا راحت هستند. من و تو اینجا به هم وفادار می‌مانیم. رژیم ایران شش هفت ماه دیگر سرنگون می شود و همگی برمیگردیم ایران. بالاخره مجبور شدم از بچه‌م جدا شوم. شب‌ها زیر پتو آرام آرام گریه می‌کردم. حتی حق نداشتم بپرسم بچه‌هایم را کدام کشور فرستاده اید چه برسد به اینکه یک کلمه بگویم که دلم برایشان تنگ شده. می‌گفتند احساسات مانع کار است. هرگونه ابراز احساسات را شدیدا توبیخ می‌کردند. . می‌گفتند عواطف نامشروع است.

 

زن و شوهر استفراق خشک شده اند!

سازمان دو بعد داشت. بعد استراتژیکی و نظامی سازمان و بعد تشکیلاتی و ایدئولوژیک. در بعد نظامی هدف خروج از فرانسه ، ورود به عراق، ایجاد قرارگاه و اموزش های نظامی تحت عنوان ارتش آزادی بخش بود. بعد از شکست سازمان در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) در سال 67 گفتند علت شکست این بوده که ما انقلاب ایدئولوژیک نکرده‌ایم و همه افراد تمام عیار نجنگیده اند اینطور شد که  بعد از جدائی از بچه ها نوبت به خودمان رسید. گفتند برای ادامه مبارزه همه باید آزاد و رها باشند، زن و شوهرها باید از هم طلاق بگیرند! تحت عنوان انقلاب ایدئولوژیک طوری القا کرده بودند که اعضا چشم و هم‌چشمی می‌کردند برای حلقه دراوردن. هرکس دنبال این بود که زودتر طلاق بگیرد تا نشان دهد رهاتر است! کار به جائی رسیده بود که می‌گفتند زن و شوهر استفراق خشک شده‌اند. زن افریته است و مرد ملعون. با جوسازی یک فضای احساسی و القایی می ساختند و افراد را ترغیب می‌کردند به طلاق. روابط تمام زوج ها ممنوع شده بود. تمایلات سرکوب می شد. در چنین فضایی من و شوهرم تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم تا ببینیم بعد چه می‌شود. صیغه طلاق را برایمان خواندند. بعدها در سال 68 گفتند انقلاب قبلی جواب نداده و باید انقلاب واقعی صورت بگیرد! یعنی باید طلاق الی الابد، طلاق علی‌الدوام بگیرید. اسمش ر ا گذاشتند انقلاب گردباد. می گفتند آن دفعه طلاق‌ها درست نبوده و این مرتبه باید واقعی باشد و راه بازگشت بسته باشد.

 و من فرار کردم...بتول سلطانی از اعضای جداش ده سازمان مجاهدین

بعد از جدا کردن بچه ها و طلاق های اجباری سرمان را حسابی شلوغ کردند که نتوانیم به چیزی فکر کنیم. در 1372 فرماندهی یک یگان را بعهده من گذاشتند. 11تانک با هر تانک 3نفر خدمه. تمام هم و غمم شده بود تانک! شبها فقط یکی دو ساعت می‌خوابیدم. حتی یک لحظه وقت آزاد نداشتم. بعدش منتقل شدم به یگان حفاظت ترددات. بعدش با پاسپورت قلابی فرستادنم انگلیس برای اموزش کامپیوتر. یک مقطعی هم در کار جذب نیرو بودم. در 1385 تا شورای رهبری سازمان ارتقا پیدا کردم و در نشست های شورا شرکت می‌کردم. سوژه نشست ها شده بودم. مدام ازم می پرسیدند چرا توی خودتی؟ چرا ریلکس نیستی؟ حتی چندبار مسعود رجوی باهام تماس گرفت که سر از کارم دربیاورد. اما من نمی‌توانستم درد بی‌درمانم را بگویم. از طرفی دوری بچه ها بود و طلاقم، از طرف دیگر هم سوال‌های بی‌جوابی که درباره سازمان برایم پیش امده بود. احساس می‌کردم تمام زندگیم را باخته‌ام و دنبال هیچ و پوچم. بخصوص وقتی می‌دیدم رجوی به اصول خودش هم پایبند نیست. یک زمانی شعارهای ضدامپریالیستی می‌دادند حالا برای امریکایی‌ها فرش قرمز پهن کرده‌اند. بعد از بیست سال برای سرنگونی رژیم هنوز نتوانسته بودیم کاری از پیش ببیریم. یک روز برای ارائه خدمات کامپیوتری وارد شبکه مژگان (پارسایی) شدم. در آنجا اتفاقی گزارشی که مژگان درباره من برای مریم رجوی تنظیم کرده بود را دیدم. ناگهان همه چیز روی سرم آوار شد. در این گزارش امده بود که وضعیت شورای رهبری خطرناک است. نوشته بود من مشکل بچه دارم، مشکلات اخلاقی دارم و چه وچه! مانده بودم آن همه احترام و بالا بردن چه بود و این گزارش چیست؟! یک آن احساس کردم نام منافق واقعا برازنده اینهاست. همان روز وسایلم را جمع کردم و تصمیم به فرار گرفتم. تردد تک نفره در اردوگاه ممنوع بود. حتی وقتی می خواستند کسی را بفرستند توی باغچه سبزی بکارد هم یک نفر را می فرستادند همراهش به عنوان مسئول. می گفتند به دلائل امنیتی اما می توانم قسم بخورم به خاطر این بود که سازمان به هیچ کس اطمینان نداشت. می خواستند همیشه یک بپا برای همه بگذارند تا کسی فکر فرار یا خیانت به سرش نزند. همه کارها دونفره بود، یک نفر مسئول یک نفر زیر دست. می خواستند این دو نفر هم تراز نباشند که بین شان صمیمیت شکل بگیرد. موقع فرار یک کوله روی صندلی جیپم گذاشتم، رویش یک کلاه و بعد یک روسری هم به کلاه بستم. به ایست بازرسی که رسیدم گفتم همراهم خواب است و اینطور رد شدم. ماشین را در خیابان های اطراف قرارگاه گذاشتم و از آن زندان فرار کردم.

 ادامه مطلب...

نوشته شده در  چهارشنبه 89/5/6ساعت  4:33 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()

ناپیدا و سرنوشت‌شاز، همچون لیلة‌القدر

کتاب بصیرت فاطمه زهرا، نوشته آقای طاهرزاده را تمام کردم. کتاب در مورد دو خطبه حضرت زهرا بود. یکی خطبه‌ای که به‌اشتباه فدکیه نام‌گرفته و یکی هم خطبه‌ای در جمع زنان مهاجر و انصار. خواندنش توصیه می‌شود خصوصاً به خاطر خود خطبه! راستش زیاد راضیم نکرد خواندن کتاب. اول اینکه گوینده (اول سخنرانی بوده) به عادت آخوندها زیاااااد یک مطلب را تکرار کرده. چهارصد صفحه کتاب قشنگ می‌تواند به یک‌سوم کاهش پیداکند بدون اینکه به اصل مطلب ضربه بخورد. یکی نیست به اینها بگوید باباجان، ما به‌خدا آی‌کیومان بالای هفتاد است، می‌فهمیم با یک‌بار گفتن! دوم ایراد از خود موضوع هم هست که ماهیت لیلة‌القدری دارد و ماادرئک مالیلة‌القدر!

کی کتاب خوب در مورد فاطمه‌زهرا خوانده؟ معرفی کند.

شرح‌حال: دارم می‌روم اینجا گزارش بگیرم. حالا باید یک‌ساعت اینترنتی که کتابخانه‌ملی می‌دهد را جیره‌بندی کنم تاااا شب! فعلا برم تا وقت هست گودرم را صفر کنم لااقل! چه معلوم؟ شاید تو همین دو روز ترک داده‌شدم! 

بعدا‌ًترنوشت:علمای کنش‌متقابلی می‌گویند ذهن انسان را قادر می‌سازد از زمان و مکان درگذرد. این‌هم یک نمونه‌ش!!شوهرآیندت!!


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/3ساعت  6:13 صبح  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]