دو پیاز، هرکدام به قاعده پرتغال انتخاب میکنم. با تخته و چاقوی بزرگ، پیازها را به نوارهای دراز و باریکی میبرم. طول نوارها گاه به ده سانت میرسد. روغن توی ماهیتابه و پیازها توش. شعله کمترین حد ممکن، زیرش هم شعلهپخشکن. در ماهیتابه را میگذارم تا پیازها مغزپخت شوند! میآیم مینشینم سر درس و کار و آن کنار هم که گودر باز است. نیمساعت بعد به پیازها سر میزنم. همشان میزنم. باز سر کار، درس، گودر. یک ساعت بعد پیازها با این شعله کم تازه تغییر رنگ دادهاند. یک ساعتونیم بعد بالاخره پیازها عسلی شدهاند. زردچوبه میزنم و درشان میآورم. روی دستمال آشپزخانه میگذارمشان تا روغنشان گرفته و رژیمی شوند! گوشت یا دیگر مخلفات را در آب میریزم یا روغن. شعله زیر کم، درش گذاشته، شعلهپخشکن، مغزپخت، کاردرسگودر، نیمساعت بعد. روغن پیازها گرفته شده و خشک شدهاند. بهاصطلاح خرتخرتی. از سر یکی از رشتهها میگیرم میآورم بالا، دهانم را میگیرم زیرش و سر رشته را ول میکنم. طعم شیرین پیازداغ خرتخرتی. چندتا همینجوری میخورم. وقتگیر است اما کیف میدهد. یاد درسکارگودر میافتم. میآیم از آشپزخانه بیرون. یک ربعی درسکارگودر که باز یاد پیازداغهای رژیمی میافتم. میآیم آشپزخانه. چندتا رشته پیاز. اینطوری رشتهرشته سیر نمیشوم. گلوله کوچکی برمیدارم و انگار دزدی کرده باشم از آشپزخانه میزنم بیرون. فاصله رفتوآمدها به آشپزخانه به ده دقیقه رسیده. دستبرد به پیازداغها. یکساعتونیم بعد یادم میافتد چیزی هم توی قابلمه بود. نگاه میکنم. مغزپخت شده و از پیازها چیزی حدود یک پنجم آن باقی مانده. همه مواد را قاطی میکنم و هرچه ادویه بلدم میزنم. با حسرت به پیازداغهایی که بین دیگر مواد وول میخورند نگاه میکنم.