از بزرگترین لذتها خودآگاهی است. اینکه بفهمی «عمیقاً» اشتباه میکردهای. اشتباه عمیق یعنی خودت فکر میکردی بر اساس عقل و منطق داری کار میکنی و حواست جمع است و این خودت هستی که داری این کار را انجام میدهی و حق هم داری که انجام بدهی. اما ناگهان به خودت میآیی و میبینی خودت نبودی. دیگرانی، جامعهای، شهری، زمانی و بدتر از همه، ناخودآگاه خودت، تاریخ خودت، گذشته خودت روی تو و احساس و نوع نگاه و عملکردت افسار انداخته بودند و تو را میکشاندند. میبینی که میتوانستی جور دیگری هم ببینی و عمل کنی، اینبار خودآگاه. دردناک است که ببینی چطور این همه وقت اسیر بودی اما دردش فوقالعاده لذت بخش است. شعرا بهش میگویند پیله دراندن و پروانه شدن و این صحبتها. من واژه پوست اندختن که معمولاً برای حشرات (سوسکها؟!) به کار میرود را بیشتر میپسندم چون آن حس سبک شدن را بهم میدهد. در کل خیلی خوب است.