بسمالله
مرثیهای برای یک جبهه
یکم.
چهارمـپنچم دبستان، چشم و چراغ معلم تربیتیها بودم. هروقت جشنی چیزی داشتند منرا فرامیخواندند که قدیانی، تئاتر با تو. یک چیزی از یک جا پیدا میکردم یا مینوشتم و یکیدو نفر را جمع میکردم. به هرکدام یک نقشی میدادم و باهاشان تمرین میکردم. با گوآش سر و صورتشان را مثلاً گریم میکردم و این میشد گروه تئاتر.
گاهی معلم تربیتی دیر یادش میافتاد جشن داریم و باز، قدیانی فردا جشن داریم، تئاتر ندارید؟! امروز یک طرحی میریختم و فرداش آنچه در مغز داشتم را تنهایی اجرا میکردم. نمایش که نمی شد اسمش را گذاشت، از اول تا اخرش بداهه و شوخی بود، مثل وقتهایی که آدم حرف کم میآورد، میزند به شوخی. اغلب هم تقلیدی بودند از طنزهای رادیو تلویزیون آن دوران.
و البته ماجرای قیر و قیف آنجا هم بهراه بود. یک روز بازیگر نقش شاه دیکته داشت. یک روز وزیر آبلهمرغان میگرفت، نمیآمد. یک روز ناظم بداخلاق میشد، میگفت لازم نکرده. حاصل کار اما برای بچه دبستانیهای یک مدرسه دولتی دهه هفتاد زیاد هم بد نبود. یک صحنهاش یادم هست. یک نمایش مثلاً طنز بود. بالای سکو بودم و زیر پایم یه پهنای یک حیاط مدرسه، بچههایی بودند که توی صفهایشان ایستاده بودند و داشتند از خنده ریسه میرفتند. و یک خانوم ناظم چاق بینشان، با کفشهایی که ما آن موقع بهشان میگفتیم تقتقی! زیرچشمی به بچهها نگاه میکرد و سعی میکرد خندهاش را قورت بدهد. استقبال آنقدر زیاد شده بود که رسماً تو انشاءهایم مینوشتم در آینده میخواهم کارگردان بشوم و خودم را تصور میکردم که بزرگ شدهام و چادری به سر دارم و دوربینی به دست! دوره راهنمائی با معلم تربیتیها دشمن شدم و سودای کارگردانی از سرم پرید.
دوم.
شهریور88، نمایش <مرثیهای برای یک سبکوزن> به نویسندگی و کارگردانی یعقوب آقاخانی، در تالار سایه اجرا شد. در 45دقیقه کل جریان انتخابات را پس پرده استعاره و تشبیه مرور کردند و منظورشان از سبکوزن، میرحسین بود. به راحتی، با هنرمندی تمام، کل واقعیت را وارونه روایت کردند. دیگر وقتی اسم میرحسین با آن استوانه به آن گندگی پشتش را، میگذارند سبکوزن، خودتان حساب کنید بقیه ماجرا را چطور شاعرانه برعکس جلوه دادند.
آخر نمایش اما همراه همه تماشاچیها ایستادم و برای گروه دست زدم. خوشم آمد ازشان. دست زدم نه به خاطر محتوایش که برخلاف باورم بود. برای هنر متعهدشان،هرچند به اصول خودشان. برای تلاش و تکنیک و تیزهوشیشان. برای طنز لطیفشان، که به ابتذال طنز اینروزها آلوده نبود. برای سرعتعملشان (هنوز یک ماه هم از بعضی اتفاقاتی که در نمایش به آنها اشاره شد، نگذشته بود. جای عجب داشت که اینها کی نمایشنامه را نوشتند، کی تمرین کردند، کی مجوز گرفتند، کی تبلیغ کردند؟!!) برای جذابیتی که برای مخاطب عام ایجاد کردهبودند و برای تماشاگرانی که کیپتاکیپ روی پلهها با کمال رضایت نشستهبودند.
سوم.
این دعوت راه را که دیدم، گفتم یکی مثل آقاخانی و گروهش، کاری میکند که مزهاش تا مدتها زیر دندان ادم میماند. یکی هم تازه میافتد دنبال خاطرات گروه تئاترهای سوراخسمبههای دهه شصت. گروههایی که احتمالاً به اندازه مورد یکم،غیرحرفهای، شلمشوربا و سرسریست. که اگر نبود سودای نمایش از سرشان نمیپرید و حالا شدهبودند یک گروه تئاتر حرفهای.
یک اجرای <مرثیهای برای یک سبکوزن>، بهنظر من میارزد به تمام جلسات خاطرهخوانی با نام فرضی <خلسهای برای دهه شصت>!
عطف به: روز هشتم به قبل