یکم. اینبار مثل دفعات قبل نیست که برای مدتی وبلاگنویسی را رها کنم و دوباره شروع کنم. اینبار کلاً از صرافتش افتادهام. کلاً فعالیت مجازیام کم شده البته این شامل حضور مجازیام نمیشود. حضور دارم اما کاری نمیکنم! به گودر خیلی وابسته بودم که بسته شد. نتوانستم در پلاس و فیس آنطور جا بیفتم و همچنان درشان غریبهام. در این مدت چندبار خواستم چیزی بنویسم برای اینجا اما یادداشتها در ذهنم کامل میشد اما روی اینجا نمیآمد! تدریس میکنم، ریاضی و فیزیک و یادم میآید چقدر فیزیک را «هم» دوست داشتم. خیلی چیزهای دیگر را هم دوست داشتم و دارم اما مسکوت گذاشتهامشان. گاهی هم چیزکی مینویسم. انقدر این نوشتنیهای نوشته نشده، زیاد شده که وقتی میخواهم بنویسم، مینشینم و یکسره مینویسم، انگار سرریز شده باشد.
اینها را بیشتر برای این نوشتم چون در جاهایی که روزگاری شلوغ بوده و بعد متروک میشود به شدت دلم میگیرد.
دوم. یکی از بهترین قسمتهای آشپزی، بوگرفتن دستهاست. چندوقت پیش کشفش کردم. دارچین پاشیده بودم روی باقالیپلو، بعدش نمیتوانستم دستهام را از جلوی صورتم کنار بیاورم از بس خوب بود. الان هم هسته زیتون درآوردهام و یک دستی تایپ می کنم!
سوم. دخترک باهوش است. پایهاش قوی است و نمره ریاضیاش 18 و نیم است. معلمهای مدرسهاش عالیاند. دو خواهر دانشجوی مهندسی تهران و بهشتی در خانه دارد. بهش ریاضی و فیزیک درس میدهم. احساس اضافی بودن میکنم! خودش هم به راحتی میتواند چیزهایی که من بهش میگویم را یادبگیرد! کافیست کتاب را روخوانی کند و تمرینهایش را حل کند! معدود اشکالات و سوالاتش را هم میتواند از خواهرهایش بپرسد. اصلاً تمام لطف ریاضی وفیزیک به سروکله زدن با مسائلش است. ماندهام این نازپروردههای دهه هفتاد چطور میخواهند در این دنیای غدار تاب بیاورند.
چطور میشود با وجود رفاه، فرزند خویش را نازپرورده بار نیاوریم؟!
چهارم. این آهنگ تیتراژ اوشین غم عالم را میریزم توی دلم. بابا و مامان چراغها را خاموش میکردند تا تصویر سیاه و سفید بهتر دیده شود. اغلب تخمه هم بود. آخرش کوهکی از پوست تخمه درست شده بود و ما بچهها، همان جا روی زمین، ولو شده و خواب رفته بودیم. چقدر خوب بود.