سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا دو روز پیش از حرکت اگر ازم می‌خواستند نام هزار نفری که حدس می‌زنم بروند پیاده‌روی اربعین را بنویسم، خودمان را نفرات آخر می‌نوشتم. اما ناگهان شد. این هم یادداشتم که در پنجره این هفته چاپ شد.

 

 

 

دیدار یارآشنا

 

میخواستیم یک مطالعه اکتشافی داشته باشیم با موضوع زائران اربعین. اینکه اهل کجا هستند، سطح تحصیلاتشان چقدر است، سبک خانواده‌‌شان منطبق بر کدام مدل‌ است، مخاطب چه رسانه‌هایی هستند، نظرشان درباره تکفیری‌ها، علما، ایران و دفاع چیست. یک هفته مشی اربعینی نجف تا کربلا را برای جواب دادن به این سوالات تجربه کردیم و این تازه اول آشنائی‌هاست.


کنار موکب یک مانیتور بزرگ گذاشته‌اند و سریال مختار با دوبله عربی شبکه آی‌فیلم در حال پخش است. ده دوازده ردیف نیمکت هم گذاشته‌اند روبروش و مرد و زن نشسته‌اند به تماشا. بیشتر خود عراقی‌ها هستند. زن‌ها در خانواده عراقی خیلی مخاطب رسانه‌ها نیستند، تلویزیون کالای مصرفی مردهاست اما با هر زنی که در طول راه مصاحبه کردم، مختار را دیده‌ بود، حتی چندبار. ساعت 12 شب است و راه خلوت. موکب بغلی همزمان چیپس سرخ می‌کند و داغ‌داغ در ظرف‌های مستطیل شکل یک‌بارمصرف می‌دهد دست مردم. قسمت محاکمه خولی پخش می‌شود و طوری که عراقی‌ها محو تصاویر شده‌اند و با فراز و نشیب ماجراها، بالا و پائین می‌شوند، حس می‌کنی خیلی بیشتر از ما با مختار و فضای عربی سریال ارتباط برقرار کرده‌اند. اسم چند موکب‌ «مختار ثقفی» است. حزب «الدعوة الاسلامی»‌ اسم موکبش را گذاشته «مختارالعصر» و عکس نوری مالکی و پورعرب در هیبت مختار، سردرش دیده می‌شود.

***

ظهر به اولین عمود که می‌رسیم، بیش از 24 ساعت است که افقی نشده‌ایم. فقط می‌خواهیم جایی باشد که بارهایمان را بگذاریم و دراز بکشیم. وارد نزدیک‌ترین موکب می‌شویم. موکب‌دار راهنمایی‌مان می‌کند به چادر نساء. مسئول چادر پیرزنی‌ست که داخل موکب، دم در نشسته، خوش‌آمد می‌گوید و هرازچندگاهی سیگاری روشن می‌کند. یک سوم فضای چادر را با پرده‌ای جدا کرده‌اند که زائران بتوانند بروند پشت پرده. دیگ و دیگ‌چه‌ها و بشکه آب و سبدها و موادغذایی خام را جلوی پرده گذاشته‌اند و عروس‌ها، دخترها و نوه‌های پیرزن همان جلو کار می‌کنند یا نشسته‌اند. پذیرایی با دو دختر نوجوان است. چهره یکی‌شان شبیه بازیگران هندی و دیگری سفید و تپل است با چشمان روشن. اهل نجف هستند. جوان تا پیرشان پیراهن‌های مشکی بلند پوشیده‌اند. لباس جوانترها گاهی مونجوق‌دوزی با طرح‌های عربی دارد. موهای بلندشان را سفت بافته‌اند که موقع کار مزاحم نباشد. قدم برداشتن‌شان محکم و باحرارت است. شور و شوق نوجوانی‌شان من را یاد سریال‌های آن‌شرلی‌مانند می‌اندازد. از صبح، مستمر زائر می‌آید و می‌رود و هربار برای زائران تشک و بالش و پتو می‌اندازند. قبل نهار یکی‌شان پتوها را تا می‌کند و روی هم ستون می‌کند. دیگری در عرض چند دقیقه با دوسه دسته برگ نخل کل چادر را جارو می‌کند. سفره یکبار مصرف می‌اندازند و دخترها سینی‌های غذا را می‌آورند. غذا را دست زائران نمی‌دهند، برای هر زائر خم می‌شوند و ظرف غذا را می‌گذارند جلویش و مراقبند کسی چیزی کم نداشته باشد. بعد نهار دعوت‌شان می‌کنیم با ما بنشینند. بلافاصله قبول می‌کنند و همدیگر را صدا می‌کنند. شانزده سالشان است. یکی 5 کلاس و دیگری 7 کلاس درس خوانده است. در حد وان، تو، تری و بیوتیفول انگلیسی بلدند. دختری که چهره هندی دارد و 5 کلاس خوانده در جواب اینکه چرا ادامه نداده، خیلی راحت می‌گوید درس خواندن را دوست ندارد. آن یکی که چشمان روشن دارد در آستانه ازدواج است. وقتی می‌پرسم کار شوهرش چیست و دوستش دارد یا نه، نگاه می‌کند به پیرزن دم‌در و با خنده و خجالت می‌گوید صحبت از این چیزها ممنوع است. می‌خواهد دو بچه داشته باشد علی و هناء. زائر جدید می‌آید و باید بروند.

***

روی صندلی‌های کنار جاده نشسته‌ام و از یک زن میانسال عراقی مصاحبه می‌گیرم. می‌آید کنارمان می‌نشیند و با لبخند نگاه‌مان می‌کند. مصاحبه تمام می‌شوند و چند دقیقه‌ای هم طول می‌کشد که اظهارات مصاحبه‌شونده را مکتوب کنم. همانطور منتظر مانده که از او هم مصاحبه بگیرم. اولین چالش کار پرسشگری که همان متقاعد کردن پرسش‌شونده برای مصاحبه است اینجا معنا ندارد. این علاقه برای مصاحبه در خیلی‌هایشان هست. مصاحبه برای زن عراقی که ارتباط اجتماعی شدیداً محدودی دارد، نوعی تنوع به حساب می‌آید و جذاب است. چهل ساله، خانه‌دار و مادر چهار فرزند است. همسرش کارمند است و در نجف زندگی می‌کند. مرجعش آیت‌الله سیستانی‌ست و خانواده صدر و حکیم را به خوبی می‌شناسد. شناختش از علمای ایران هم کمی بیش از حد معمول است. مثل چهل ساله‌های دیگر صورتش آفتاب‌سوخته نیست، معلوم است گاهی ضدآفتاب استفاده می‌کند. می‌پرسم به ایران آمده یا نه. جواب می‌دهد که سالی یکبار و به فارسی می‌گوید مادرم آنجاست. پدرش قبل جنگ ایران و عراق مهاجرت می‌کند ایران. جنگ که می‌شود می‌رود جبهه و یک پایش را از دست می‌دهد اما زن و بچه‌هایش که متولد ایران هم هستند، هنوز شناسنامه ایرانی ندارند. خیلی دوست دارد برگردد ایران اما نمی‌تواند. دست‌شان هم به هیچ جا بند نیست. فکر می‌کند ما می‌توانیم صدایش را به مسئولین برسانیم و وعده می‌دهد اگر کارش درست شود الف‌الف بار برایمان در کربلا و نجف دعا می‌کند. می‌فهمم دردش چیست، قبلاً هم یک مستند در جشنواره عمار دیده‌ام که مهاجر هندی در ایران جانباز جنگیست اما شناسنامه ندارد و چقدر این، مسئله‌ساز است.  

    *** 

ردپای حمله به ایران را هنوز می‌شود در عراق یافت. با عمار روی راحتی‌های بین راه حرف می‌زنیم. پدرش را صدام اعدام کرده به خاطر اینکه در جنگ با ایران حاضر نشده. باسم را موقع نهار می‌بینیم. چند سال در ایران اسیر بوده. در جواب به اینکه اسارت چطور بود و ایرانی‌ها چه برخوردی داشتند فقط می‌گوید خدا صدام را لعنت کند.

***

از ترکمن‌های تل‌عفر هستند. دو زن، پنج بچه قد و نیم‌قد و یک مرد. مرد همسر یکی از زن‌ها و برادرشوهر دیگری‌ست. بیست و هفت ساله و پدر دو تا از بچه‌هاست. روی خاک‌های کنار جاده نشسته‌اند و بچه‌ها، دوروبرشان، ساندویچ‌های فلافل عربی‌ که از موکب کناری گرفته‌اند را گاز می‌زنند و با خاک‌ بازی می‌کنند. ترکمن‌های عراق صورتی شبیه به ترکمن‌های ایران دارند اما عکس آنها، شیعه‌اند. وسط سوال‌هایمان که خانواده صدر و حکیم را می‌شناسید و غیره، مدام گریز می‌زنند به شرح آوارگی‌شان. سوال‌هایمان را رها می‌کنیم و داستان زندگی‌شان را می‌شنویم. زن‌های ترکمن مثل زن‌های عراقی پرده‌نشین نیستند، راحت وارد صحبت می‌شوند و بخشی از ماجرا را هم آنها روایت می‌کنند. مرد چند کلاس بیشتر نخوانده. یکی از زن‌ها تا اول متوسطه هم خوانده. زندگی عادی داشته‌اند. زن‌ها نان می‌پخته‌اند، بچه‌داری می‌کرده‌اند و به دام‌ها رسیدگی می‌کرده‌اند. مرد هم راننده کامیون است. به ایران و ترکیه بار می‌برده و می‌آورده. حرم امام و مشهد را دیده. خیلی خانه نبوده اما آی‌فیلم و مختار و یوزارسیف را می‌شناسد. انگار که تنها تفریح‌شان همین باشد هر سه می‌گویند هرچندبار که تکرار مختار را نشان می‌داد، می‌دیدیم. وقتی داعش حمله می‌کند مرد ایران بوده. جاری‌ها بچه‌ها را برمی‌دارند و می‌گریزند. بجز چند تکه لباس چیزی با خود برنداشته‌اند. برادرهای مرد هنوز آنجا هستند و می‌جنگند. زن‌ها ادامه می‌دهند که یک هفته آواره بیابان‌ها بودیم بدون آب و سرپناه. دام‌هایمان را زیرقیمت فروخته‌اند. خانه‌هایمان را تا جایی که شده غارت کرده‌اند و باقی را سوزانده‌اند. فعلاً توی همین موکب‌ها اسکان داده شده‌اند. وقتی نظرشان را درباره حضور نظامی ایران در عراق می‌پرسیم جواب می‌دهند که عسگر ایران روی سر ما جا دارد.

***

داریم روی فلافل‌هایی که با خیارشور و کلم سفید توی نان عراقی گذاشته‌اند سس تمر می‌ریزیم که با برادر پنج ساله‌اش ترکی صحبت می‌کند. با یک «تورک سیز؟» باب آشنایی باز می‌شود. فلافل بدست می‌رویم پشت موکب و روی زمین می‌نشینیم به حرف زدن. بیست ساله و از آواره‌های کرکوک است. داعش که حمله می‌کند سه روز مقاومت کرده‌اند اما چون سلاح نداشته‌اند مجبور به فرار می‌شود. دو سال هم در سوریه علیه تکفیری‌ها جنگیده. داعش را متشکل از بعثی‌های عراقی، آمریکایی‌ها، سعودی‌ها، ترک‌های ترکیه و قطری‌ها می‌داند. بین صحبت مراقب برادر کوچک هم هست که فلافل را کامل بخورد. قاسم سلیمانی را می‌شناسد. با ما عکس نمی‌گیرد اما دعوتمان می‌کند شب را در موکب‌شان بگذرانیم. موکب‌هایی که همین آواره‌های شمال عراق اداره‌شان می‌کنند کم نیست.

***

زن عراقی از بسیاری جهات در خانواده و جامعه محدود است. اکثر زنانی که با آنها مصاحبه کردیم به زحمت پنج شش کلاس درس خوانده بودند. در جواب به اینکه امور خانه مشورتی حل می‌شود یا مرد همیشه تصمیم‌گیر است طوری که انگار خیلی بدیهی است جواب می‌دادند مرد تصمیم‌گیر است. مدل خانواده هنوز گسترده است، نه هسته‌ای؛ اکثریت، خانه و زندگی مستقل ندارند و با خانواده مرد زندگی می‌کنند. چند همسری رواج دارد و در خیلی از خانواده‌ها حتی چند همسر و فرزندانشان با هم زندگی می‌کنند. حضور اجتماعی برای زن معنا ندارد. زن حتی برای خرید لباس خود هم اختیار ندارد از خانه بیرون رود. خیلی از مردها مشهد و قم و رامسر آمده‌اند اما بدون زن و بچه. خیلی از مسافرت‌ها بدون حضور زن‌ها و بچه‌ها صورت می‌گیرد. اما پیاده‌روی اربعین پر است از زن‌ها و بچه‌های عراقی. گویی این محدودیت‌ها اینجا کاملاً بی‌اعتبار است. تقریباً در همه موکب‌ها زن‌ها حضور دارند، مدیریت می‌کنند و مسئولیت دارند. شلوغی و ازدحام مانع حضور زنان نیست. این روند برای زنان کشورهای دیگر مثل لبنان و بحرین هم وجود دارند. یک زن لبنانی می‌گفت در خانواده‌های ما مردسالاری حاکم است اما شما می‌بینید که کل کاروان‌مان زن هستیم و همگی تنها آمده‌ایم. مسئله ازدحام و برخورد زن و مرد در شوارع را هم لبنانی‌ها و دیگران به روش‌هایی حل کرده بودند. مثلاً هریک از کاروان‌های لبنانی‌ روسری‌ها و کیف‌ها متحدالشکل و همرنگ داشتند که نام و شماره کاروان روی آن درج شده بود. در ایام پرازدحام، دسته‌های عزاداری زن‌های لبنانی را می‌توانستی اطراف حرم سیدالشهدا ببینی. دور دسته با یک طناب از جمعیت جدا می‌شد و چند مرد از این دسته مراقبت می‌کردند. رفت و آمدشان به حرم هم به همین ترتیب صورت انجام می‌گرفت. در ایران خیلی‌ها همسران‌شان را با این استدلال که این سفر جای زن نیست، منع می‌کنند. اطراف حرم و خیابان‌های اطراف هم متلک «اینجا که جای زن نیست» را می‌توانستی از خیلی از ایرانی‌ها بشنوی. خیلی‌ از زن‌های ایرانی، توی خود کربلا در محل‌های اسکان ماندند و حسرت زیارت به دلشان ماند فقط به این دلیل که شوارع منتهی به حرم پرازدحام است. درحالیکه خیلی راحت می‌شد از روش لبنانی‌ها سود جست. صحیح که این سفر به واقع سفر سختی‌ست و زائر این مسیر می‌بایست از قدرت روحی و جسمی خاصی برخوردار باشد، چنانکه خیلی از زنان ایرانی و عرب دارای چنین قدرتی بوده و هستند.

 

***

انرژی مسیر فوق‌العاده است. انگار که زمین شیب داشته باشد به سمت کربلا یا امواج نامرئی کشش ایجاد کنند. صبح و شب می‌شود راه رفت و تمام عادات روزمره در مورد ساعات خواب و غذا را فراموش کرد، خستگی و بی‌خوابی را حس نکرد، بار سنگین کوله را حس نکرد. همه روان هستند، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، سالم و معلول. و حتی انسان و حیوان! بعضی از خانواده‌های عراقی با خودشان یک گوسفند هم برداشته‌اند برای قربانی در کربلا. ابوعلی طناب حیوان را بسته به کالسکه یک‌نفره‌ای که حامل دو پسر یک و سه ساله‌اش است. زنش دست دو دختر شش و چهار ساله‌شان را گرفته. حیوان سرش را انداخته پائین و بدون کوچکترین چموشی‌ای، هم‌قدم با زن و بچه ابوعلی روان است. وقت‌هایی هم که ابوعلی و زن و بچه‌اش می‌نشینند تا غذایی بخورند طنان حیوان را رها می‌کنند. حیوان همان دوروبر می‌پلکد، با بچه‌ها بازی می‌کند و از پس مانده همان غذا، کمی می‌خورد. خیلی‌ها در طول مسیر حتی حیوان‌ها را نبسته‌اند. این برای روستائی‌هایی که از دامداری سررشته داشتند، از همه عجیب‌تر می‌نمود.

***

حس همه‌چیزدانی ایرانی‌ها اینجا به شکل زبان‌دانی بروز کرده است. زائر ایرانی از مرد عراقی که مشغول گرم کردن شیر برای زائران است، خیلی جدی و با لهجه لری می‌پرسد «لاآماده؟» و منتظر جواب هم می‌ماند. آن یکی در اتوبوس به راننده عراقی می‌گوید «اضرب باب العقب». دیگری با لهجه ترکی از مردی که چای توزیع می‌کند می‌پرسد «الچای ایرانی؟». هیچ بعید نیست همین‌ها هم در بازگشت به شهر و دیار خود ادعا کنند عربی که کاری ندارد و ما توانستیم بالاخره یک طوری گلیم خود را از آب بیرون بکشیم.

***

تا پیش از این وقتی از منابر می‌شنیدیم که برای شیعیان جهان دعا کنید تصویری از عمق نیاز نداشتیم. اینجا از همه جا شیعه آمده و می‌شود از حال و روزشان باخبر شد. شیعیان پاکستان از حاشیه‌ای‌ترین گروه‌ها هستند و در نهایت مظلومیت روزگار می‌گذرانند. هرروزه پدران و مردانشان در حوادث تروریستی کشته می‌شوند و می‌ماند انبوهی از فرزندان بی‌سرپرست و زنان بی‌خانمان. وقتی پای درددل‌شان می‌نشینیم که بیشتر بگویند، به این اکتفا می‌کنند که درد زیاده! شیعیان مناطق شمالی عراق که با حمله داعش آواره و بی‌سرپناهند. یا شیعیان سوری که غائبند اما روزگارشان را می‌دانیم.

***

در تمام طول مصاحبه کمند آدم‌هایی که تحصیلکرده‌اند و با قمه‌زنی کاملاً مخالفند. خیلی‌ها می‌گویند مشکلی درش نمی‌بینم. یعنی خودش اینکار را نمی‌کند اما تصور منفی‌ ازش ندارد. بعضی‌ها می‌گویند از شعائر است و حتی چند نفر با افتخار می‌گفتند ما خانوادگی قمه می‌زنیم حتی این پسر چهار ساله‌مان. بعضی‌ها شبکه‌های انگلیسی-شیعی را دنبال می‌کنند. همه جا انواع مختلف تمثال ائمه و سرهای بریده، دیده می‌شود. فرهنگ نماز جماعت بین زوار عراقی جانیفتاده. خیلی‌ها احکامش را هم نمی‌دانند. بعد از سال‌ها حکومت سرکوبگر بعثی‌ها این ناآگاهی‌ها خیلی هم عجیب نیست. شکرخدا اختلافات در مسائل اصلی نیست و این مدل مسائل فرعی هم با ارتباط بیشتر به شکل دوطرفه حل خواهد شد.

***

روی صندلی‌های جلوی موکب نشسته‌ام که فرغون بدست می‌آید. هشت ساله بنظر می‌رسد. پشتش دو تا چهار و پنج ساله هم می‌آیند، آشغال‌های زیر پای زوار را دانه‌دانه با دست برمی‌دارند و توی فرغون می‌اندازند. هر سه مشکی پوشیده‌اند و پسر بزرگتر سربند سبز خادم‌الحسین زده. اسم‌شان را می‌پرسم. پسر بزرگتر، علی و کوچکترها، عمار و حسین. اکثر خانواده‌هایی که اینجا دیده‌ام اسم پسر اولشان علی بوده. علی رئیس است و ژست‌های مدیریتی می‌گیرد. آمرانه با دست جای آشغال‌ها را نشان می‌دهد و آن دوتا، تندتند برشان می‌دارند. گاهی که نمی‌توانند رد دست را پیدا کنند یا سریع نیستند سرشان داد می‌زند. یکی دوباری حتی آرام می‌زند توی صورتشان که حواست کجاست. سلسله مراتب قدرت بر مبنای شیخوخیت و عدد عمر، تمام و کمال، به این گروه کودکانه ارث رسیده. اینها با پذیرایی از زوار حسین بزرگ می‌شوند. یک علی دیگر هم وقتی سوار موتور دایی‌اش بودیم تا ما را از مهران به ماشین‌های نجف برساند، اصرارمان می‌کرد که به خانه‌شان در بدره برویم. در خیلی از موکب‌ها شستن ظرف‌ها، چانه کردن نان و آب دادن به زوار با دخترهای هشت نه ساله است.


***

شارع شهدا، صد قدم پائینتر از باب‌الرأس ساندویچ مرغ می‌دهند. یکی گرفته کف دستش و با حرص گاز می‌زند. کوله‌ به دوش و سروروی‌اش خاکی و ژولیده است. پیداست همین الان رسیده‌اند کربلا و بچه تهران است. می‌پرسد اینجا کجاست و وقتی می‌شنود همان که جلو می‌بینی گنبد امام حسین است با تعجب می‌پرسد نه بابا؟ یعنی این حرمه؟ سریع باقی مانده ساندویچ را می‌بلعد و موبایلش را درمی‌آورد و می‌دهد دست دوستش. خودش می‌رود پشت به گنبد می‌ایستد، لقمه توی دهانش را به زور قورت می‌دهد و می‌گوید چند تا عکس خوب بگیرد. بعد از ده دقیقه دوباره برمی‌گردم همان نقطه. هنوز دارند عکس تکی و دسته جمعی با گنبد می‌گیرند. بیشتر عرض بین‌الحرمین شده محل خواب زائران پرشمار. فقط یک ممر دو متری وسط زائرانی که خوابیده‌اند باقی مانده که آن هم به دلیل ازدحام جمعیت تبدیل شده به یک صف کیپ برای رفت و یک صف برای برگشت. جمعیت خیلی آرام در حرکتند و مسیر زیر چهارصد متری بین‌الحرمین گاهی در نیم ساعت طی می‌شود. جلوی من چند جوان ایرانی هستند که هر چند قدم یکبار هوس می‌کنند پشت به یکی از حرم‌ها عکس‌های تکی و گروهی بگیرند. تصور کنید کل صف رفت و برگشت متوقف می‌شود تا این گروه به شکل نیم دایره، دست در گردن هم عکس بگیرند.

 

این مطلب در سایت علوم اجتماعی اسلامی ایرانی (+)

 

 


نوشته شده در  یکشنبه 93/10/7ساعت  12:51 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]