سروصورتشان کَروکثیف است. لباسهای کهنه پوشیدهاند با دمپایی. یک دختر و دوتا پسر. بزرگتر شدند میتوانند گل بفروشند یا اسپند دود کنند اما الان زیر ششهفت سالاند، قدشان بهزور به شیشه ماشینها میرسد، میتوانند گدایی کنند یا حداکثر کبریت بفروشند.
دستشان را گرفته و بین ردیفهای لباس بچگانه میچرخاندشان. بچهها چشمهایشان برق میزند، هم بهتزدهاند هم ذوقزده. حتی تصور یکی از این لباسهای خوشرنگ برای یک کودک خیابانی شگفتانگیز است چه برسد به اینکه بداند تا چند دقیقه دیگر، یکی از آنها مال او خواهد شد.
شالی با گلهای قرمز را بیهوا سر کرده. کیفش را انداخته رو شانه و حلقه سوئیچ را کرده تو انگشتش. بیستوهفتهشت میزند. لباسهای سَرسَریش میگوید مال همین دوروبر است و آمده بوده خرید کند که این ایده به سرش زده. بچههای همین چهارراه پائین را سوار ماشین کرده و آورده شهروند.
لباسهای بچگانه را برانداز میکند تا سایزشان را پیدا کند. رو میکند به دختر و میپرسد: خاله، شما دامنم میخوای؟