پیشونی، منو کجا میشونی؟!
متمرکز شده بودم روی کنکور جامعهشناسی، همینطوری فقط کنکور پژوهش را میخواستم کنارش بدهم، به عنوان چاشنیای که اکثر متقاضیان جامعهشناسی میروند سراغش. قبل کنکور بابام من را میبرد سرجلسه و تازه چمران را قرهقاطی کرده بودند و یک خروجی را اشتباه رفتیم و بابام گفت ای وااای اشتباه اومدیم خروجی رو و من گفتم: بابا، هِچ نگران نباش! این کنکور من نیست! کنکور اصلی من فرداست! این الکیه! میخوام بگم با یک همچین حالتی رفتیم سرکنکور. سر جلسه هم پام را انداختهبودم روی پام و اصلاً حس نمیکردم درحال کنکور دادنم. همینجوری تستها را میزدم که ببینم "به این پژوهشیا چهجور سوالایی میدن تو کنکور"!
زد و رتبه پژوهش و جامعهام تقریبا معادل شد. البته رتبه پژوهش بهتر بهنظر میرسید اما با توجه به ظرفیت کم پژوهش هردو را یکجا قبول میشدم. این شد که درست در یک هفته زمان انتخاب رشته، پژوهش برام شد یک آپشن جدید. یک هفتهای باید بین جامعه و پژوهش، یکی را انتخاب میکردم که البته به گفته کارشناسان امر ایندو تنها در سیدرصد مطالب با هم متفاوتاند و از این گذشته، ارشد قرار نیست خیلی چیز خاصی به ما اضافه کند! بیشتر خودمان هستیم که تعیین میکنیم تو این دوسال چقدر و چی بخوانیم و چقدر قدرت تفکر خودمان را، در چه جهتی، بالا ببریم. این و عوامل دیگر باعث شد که پژوهش را اول زدم و همان را قبول شدم.
بهنظرم تو ایران، با این وضعیت کنکور و سهمیهها و غیره و غیره، کنکور و انتخاب رشته هم تا حد زیادی به مفهوم "پیشونی" ربط پیدا میکند و این ضربالمثل که "پیشونی، منو کجا میشونی؟!" کاملاً درش مصداق دارد! مثلاً من چندماه قبل کنکور به یک بچهدبیرستانی ریاضی درس دادم و بههمین خاطر فرمولهای لگاریتم و اینها برام مرور شد. سر کنکور پژوهش هم یکهو دیدم اوووه کلی از سوالات آمار و ریاضیشان از همین لگاریتم و حد و اینهاست. آمار را که اصلاً نخوانده بودم اما حد و مشتق و انتگرالش که برای ما ریاضیمحضخواندهها در حد شوخی بود! انگار داریم بازیریاضی حل میکنیم! چندتا سوال لگاریتمش هم فرمول میخواست که من برایم مرور شده بود بهواسطه همان ریاضی درس دادن.
این هم از پیشونی ما! پژوهش اجتماعی تربیت معلم. باشد که رستگار شویم!
بوی ماکارانی، عطر کاج!
همه چیز تربیت معلم من را یاد سمنان میاندازد. بوی کاج میبردم توی خوابگاه و شبهاش. بچههای خوابگاهی را که میبینم یاد اتاقمان میافتم. یاد ماکارانی1، سراج2، چایی3، مغبچه4!
اسمس زدم بهش که «اینجا بوی کاج میده، رز داره، همش یاد شماها میفتم. اینجام خوابگاههاشون تو دانشگاس، دیدن این بچههای خوابگاهی که سیبزمینیپیاز خریدن دارن میرن سمت خوابگاههاشون قلب منو چنگ میزنه، دلتنگم» به بهترین دوستم، فرشته. خودشم امسال دانشجو شده، همان رشته خودمان، ریاضی محض. جواب داد که «من بدتر از تو، دیروز همش به سمنان فکر میکردم. دیگه اون فضا و اون دوستا تکرار نمیشه، خیلیخیلی دلتنگ شدم.» یادم افتاد احساسات فرشته از من بیشتر بود. همین جمله اسمسی تمام حسش را به من منتقل کرد. دقیقا میدانم وقتی میگوید «خیلیخیلی دلتنگم» یعنی تو قلبش چیمیگذره، ته چشماش چیهست، ابروها و لبهاش چه فرمی شدن. صورتش با تکتک جزئیات جلوی چشمم است که دارد با لهجه مازندرانی میگوید خیلی دلم تنگ شده.. اَه.. کی میگه نوشتن آدمو سبک میکنه؟ پس چرا بغض توی دانشگاه الان ترکید؟
1. ماکارونی، غذای شاهانه خوابگاه، که چقدر هم میچسبید.
2. یک ضبط بزرگ برده بودم خوابگاه که همواره مایه رشک خوابگاهیان بود. باهاش سراج گوش میکردیم.
3. "نقش چایی در روابط درونخوابگاهی" خودش میتواند موضوع یک پژوهش اجتماعی باشد!
4. آن موقع دونشأن خودم میدانستم چیزی بنویسم که مردم را خنده بیاندازد! این بود که نوشتههای مثلاً طنزم در نشریات دانشجویی را با اسم مغبچه کار میکردیم. وجه تسمیهاش هم این بیت بود که:
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
که خودش باز داستان داشت. این یکی از شعرهایی است که سراج خوانده، بعد بچهها توی اتاق از لفظ مغبچه همش خندهشان میگرفت. خوابگاه است دیگر به ترک دیوار هم میخندیدیم. فرشته مخصوصاً، با یک لحن خاصی اداش میکرد. کمکم این مغبچه یک نماد خندهدار شده بود برایمان. این شد که وقتی خواستم یک اسم مستعار طنزآمیز برای خودم پیدا کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود، مغبچه!
عکس از اینجا