قبل از عاشورا به واسطه امام اسلام آورده بودند و حالا آمده بودند که در کربلا کنارش باشند. مادر و پسرو عروس. اموهب رو کرد به پسر و گفت: پسرم، برو فرزند رسول خدا را یاری کن. وهب رفت به میدان و جانانه جنگید. برگشت و به مادر گفت: راضی شدی؟ مادر جواب داد: «تا در این راه کشته نشوی راضی نمی شوم.» پسر برگشت به میدان. شهیدش کردند، سرش را جدا کردند و پرتاب کردند سوی مادر. زن سر را برداشت، بوسید و گفت: «شکر خدا که با شهادت تو مرا نزد امام روسپید کرد. ای امت بدکار! بدانید که حاکم فقط خداست و من شهادت می دهم که نصارا در بیعهها و یهود در کنیسهها از شما بهترند.» و سرپسرش را به سمت دشمن پرتاب کرد. سر، به سربازی از سپاه دشمن برخورد کرد و او را کشت. خودش هم عمود خیمه را کند و به دشمن حمله برد. امام او را از این کار نهی کرد و فرمود: «تو در بهشت با جدم رسول خدا خواهی بود.»(ریاحین الشریعه.. جلد3. ص304)
***
پدر به میدان رفت و شهید شد. مادر رو کرد به فرزند و گفت: «فرزندم، حالا نوبت توست.» عمربنجناده رفت که اذن میدان بگیرد. امام (ع) فرمود: «پدرت تازه به شهادت رسیده، شاید مادرت راضی به رفتن تو نباشد.» عمربن جناده جواب داد: مولای من ، مادرم منرا به جانبازی امر کرده. امام اجازه داد، عمر به میدان رفت و شهید شد. سرش را پرتاب کردند سمت سپاه امام. مادر سر پسر را برداشت و گفت: آفرین بر تو ای پسرم، سرور قلبم، روشنی چشمم. اینها را گفت و سر را سوی دشمن پرتاب کرد. عمود خیمه را برداشت تا به سمت دشمن حمله برد اما امام او را امر به بازگشت کرد و برایش دعای خیر کرد. (اعیان الشیعه. ج1. ص607)
***
اینها روایت زنانی است که مادری کردند و برای خدا هم مادری کردند. مادری کردند درحالیکه به ارزش این نقش آگاه بودند. پرورش کودکانی که قرار است انسانهایی شود که هرکدام گوشه ای از تاریخ را بگیرند، سر بدهند و سربلند شوند. و از آن هم مهمتر اینکه برای خدا مادری کردند نه به خاطر لذت مادر بودن یا صرفاً فرزندی داشتن به عنوان عصای دست، دلخوشی دوره پیری یا زنده نگهدارنده نام و ادامهدهنده نسل. فرزندی بزرگ کردند که در مواقع لزوم بشود امرش کرد که برو فرزند رسول خدا را یاری کن. فرزندی که حتی بشود از سرش هم گذشت.
***