شلوغ بود، نمیشنیدیم!
اول شلوغپلوغیهای تهران است. زنگ میزنم به دوستانم در شهرستانها که خبر بگیرم آنجاها چه خبر است. اولیش زهره، از سمنان. چهارسال سمنان درس خواندهام و مردمش را خوب میشناسم. شهر آرامی است. کاسبهاش سر شش میبندند و میروند پیش کانون خانواده و سر نه کانون خانواده به رختخواب میروند. زهره گوشی را برمیدارد اما صدا نمیآید. آنور هم شلوغ است. دلم هوری میریزد پائین. سمنان که شلوغ باشد وای به حال بقیه جاها.
اینور شلوغ، آنور شلوغ، آنتن قطعووصل, نمیشود که با زهره صحبت کنم. برکهگشتم خانه میروم و زنگ میزنم دوباره به زهره که اونجا چه خبره؟ شلوغ شده؟
ـ آره خیلی شلوغ شده، مردم ریختن تو خیابونا، نمیدونی چه وضعیه!
ـ یاخدا! یعنی حتی سمنان؟
ـ وا؟ مگه سمنان چشه؟! میدونی که، اینجا همه به احمدینژاد رأی دادن، الانم جوگیرشدن، سرکوچه ما ضبطُ بلند کردن دارن میرقصن!
ـWhat?
ـ آره بابا.. شیرینی و شربتم گذاشتن سرکوچه و همه ریختن بیرون. چطور؟
ـ هیچیهیچی.. تبریک میگم! کاری نداری؟ من عجله دارم میخوام زنگ بزنم نسریناینا. شب زود بخوابید.
*
بالاخره بعد از ناکامیهای پیدرپی در رسیدن به اکران یزدان تفنگ ندارد و نیز دانلودش، الان موفق شدم ببینمش. ضمیمه «پنجره» این هفته بود. بهنظرم «یزدان تفنگ ندارد» بهره قابلتوجهی از واقعیت برده بود. همه چیزهایی که دیده بودیم و شنیده بودیم را دیدیم درش. جای خالیش در هیاهوی رسانههای آنوری و سکوت رقتبار صداوسیمای شفتوشلمان واقعاً حس میشد.
*
ینی میخوام بگم خـــــــااااااک برسرت، صداسیما!