فرشته چطور انسانی است؟!
«مرگُ جلوی چشمام دیدم» اینرا خوشزاهاش میگویند. دیگران اضافه میکنند: «مردمُ زنده شدم.... انقدر دندونامُ به هم فشار دادم که یکیش شکست.... اون لحظه از خدا مرگمُ خواستم...» زایمان طبیعی است دیگر. حالا نه اینکه سزارین خیلی بهتر باشد. به گواهی شاهدان بدتر هم هست: «اون جا که بیهوش بودم هیچی نفهمیدم اما بعدش پدرم دراومد... تا یک ماه درد شدید داشتم». خود نه ماه انتظار معروف هم سختیهای خاص خودش را دارد. البته باز به خوشبارداری و بدبارداری (!) خود آدم هم مربوط میشود اما کفش یکسری دردها و حالنداریها و بدخلقیهاست که همه معمولاً پیدا میکنند. اولهاش که حال بههمخوردگیها و پریشانیهای روحی و قرهقاطی شدن هورمونها و کلاً سیستم بدن، آخرهاش هم که اضافهوزن و شکم بشکه و متعاقباً کمتحرکی و خواب بد شب. بدباردارها هم که برای خودشان انواع و اقسام حساسیتها و آلرژیها و مشکلات عجیب و غریب را پیدا میکنند و اغلب هم درمانی ندارد یا اگر داشته باشد بهخاطر بچه نمیشود که اعمال شود فلذا زن باردار مجبور است صبر کند، فقط.
مجموعه این شرایط است که از هر زنی که تا بحال درباره بارداریش سوال کردهام، فارغ از اینکه بچه حاصله و پدر بچه حاصله را چقدر دوست دارد، حداقل یکیدو جمله از توصیفات بالا را بکار برده: «وای من که حساسیت گرفته بودم... تمام بدنم کهیر زد تو این نهماهه... اما خب خودم بچه چون دوست داشتم تا زایمان کردم همش یادم رفت» یا «دکتر گفت رحمت ضعیفه، استراحت مطلق داد... خیلی سخت بود. اما خب دیگه محمدم هوامُ داشت» یا «بیست دقیقه طول کشید زایمان... بچه با پا اومده بود بیرون.. مرگمُ از خدا میخواستم دیگه». تهتم حرفهای همهشان «درد» دارد.
*
تازه زایمان کرده. زنگ میزنم بهش. سلام و اینها و نازی و آآآآخــــــــی مامان کوچولو و خیلی درد داشت فرشتـــــــه؟
یهکم مکث میکند و با لهجه مازندرانیش میگوید: «نـــــــــه». نهیی همراه با عدمقطعیتی آشکار. حرصم میگیرد، از این انکارهاش حرصم میگیرد. جواب میدهم: «نه؟! فرشته، نه؟» میخندد. مشتش برای من که روزمان با هم شب شده که باز است. اصلاح میکند که: «خوب بود.. خداروشکر».. تو دلم میگویم عزیـــزدلــــــم، نــــازی.. به روش اما نمیگویم، میخواهم حقیقت را از زیر زبانش بکشم بیرون. «فرررررشــــــــــــــته، مگه میشه زایمان درد نداشته باشه؟» میخندد، هرهر.
«این آخرای حاملگیت چطور بود؟» کماکان با لهجه مازندرانی و لحن محجوب و تردیدآمیزش میگوید: «خوب بود.. خیلی خوب بود.. باورت میشه بعضی وقتا دلم برای حاملگیم تنگ میشه؟ خوب بود.. خداروشکر»
تا الان که ناکام بودهام. مجبورم از تکنیکهای مصاحبه که در روش تحقیق خواندهایم استفاده کنم و مصداق عینی بیاورم.
«این آخریها شبا میتونستی بخوابی؟ سنگین نشده بودی؟».... «خــــــــــــــب بالاخره نهماهه بودم اما نه، بد نبود» همینطور یکییکی مصداقهای ممکن را ردیف میکنم، حتی از سوالات القاکننده، سوگیرانه، جهتدهنده و تحریکآمیز که در روشتحقیق رد شده استفاده میکنم اما حاصلی ندارد. جواب بیش از این نیست: «خوب بود.. نه، خداروشکر.... هرهر..... خب خودت چطوری؟!.. خداروشکر... از بچهها خبر داری؟!.... الحمدلله»
میشناسمش دیگر. مگر میشود زایمان درد نداشته باشد؟! نمیخواهد بگوید درد داشته، سختیکشیده. این برمیگردد به مبانی اعتقادیش. تصویری که از انسان و خدا دارد این اجازه را بهش نمیدهند. خدا برای «فرشته» همان اللــــهِ خالقِ غنیِ باقیِ عزیزِ عظیمِ قویِ مالکِ رازقی است که فرشته در برابرش مخلوقِ فقیرِ فانیِ ذلیلِ حقیرِ ضعیفِ مملوکِ مرزوق است.
«انسان» بودن برای فرشته در بندگی تعریف میشود و بندگی این اجازه را به فرشته نمیدهد که خصوصاً جلوی بندگان دیگر گله و شکایت از دردی کند. فقط مدام الحمدلله.. الحمدلله.. الحمدلله.