به نظر میرسد در سال 85 با رشته ریاضی محض خداحافظی کردهام و حالا هم دانشجوی علوم اجتماعی هستم. حافظهم را اگر بخواهم واکاوی کنم از کوشی و ریمان و آنهمه جبر و آنالیز و منطق و توپولوژی جز هالههایی کمرنگ چیزی نمییابم. اما گاهگاهی چیزی شبیه روح ریاضی هنوز در من حلول میکند. هنوز خیلی چیزها را نمیتوانم بدیهی بگیرم مثل آن موقعها که با هزار زحمت اثبات میکردیم صفر ضرب در یک برابر صفر میشود. هنوز آن خصلت «گیر بودن» یک دانشجوی ریاضی در من وجود دارد. هنوز خیلی چیزهای عالم با هم درنظرم «تناقض دارد» و نمیتوان خیلیهایشان را از خیلیهایشان «نتیجه گرفت» و خیلی از فرضها «لازم هست اما کافی نیست». هنوز آن عادت دور سر چرخاندن مسائلی که میتوان به راحتی ازشان گذشت و ژورنالیستوار سادهسازیشان کرد، درم وجود دارد. هنوز آن ترجمه همه چیز به زبان رمزگونه منطق، با آن ساینهای قشنگش.
داشتم «سیمای زنی درمیان جمع» را میخواندم. کاری بسیار ساده. به اینجا برخوردم که: «بدون آنکه سرخ نشود». دوبار خواندمش و نفهمیدم. همه چیز باید ترجمه شود به زبان منطبق. ترجمه کردم: نقیضِ نقیضِ «سرخ شدن». فهمیدم.