پشت سرم دوتا پسربچه شیطون بودند که هی پا میزدند به صندلیم. حالا این به جهنم، تمام مدت را خرت و خورت چیپس و پفک خوردند و جاهایی که نمیفهمیدند را از مادرشان پرسیدند. کناریم هم با اینکه زن گندهای بود نیم ساعت اول را چیس و چیپلت یا پفک (تردید از نویسنده است) خورد. حالا صداش یک طرف، هوس هم کردم. اینیکی کناریم هم که طیبه باشد چیس و پفک نخورد اما تلفنش دم به دقه زنگ زد، ولی خب حالا چون زحمت بلیط را کشیده میبخشمش. همه اینها به علاوه اینکه فیلم را در سینما بهمن دیدیم، یعنی شرایط بد، یا حداقل نهچندان مطلوب برای دیدن یک فیلم.
یه حبه قند... چطور توصیف کنم حالم را از دیدنش؟ آهُ وای.
آقای میرکریمی
گرچه این روزها اگر از چیزی زیاد تعریف کنی بهت میگویند آماتور، اما میخواهم بگویم مدتها بود به زبان خودمان چنین فیلمی ندیده بودم. همه چیز عالی بود، رنگها، آدمها، غافلگیریها، روایتها، نکتهها، ریزبینیها.. همه چیز.
بعد هم اینکه خوب از دنیای زنها سردرمیآوریدها. آن از بههمینسادگیتان که با اینکه ازش هیچ خوشم نیامد اما نمیتوانم انکار کنم در خلق دنیای یک زن خانهدار فوقالعاده ریزبین و دقیق بود. این هم از این، یه حبه قند. اینجا دیگر به دنیای بچهها هم وارد شدهاید و چقدر هم خوب.