یک پایاننامه تپل برداشته. یک چیز عمیق و گسترده و چندوجهی. باید جامعهشناسی و فقه و فلسفه و تاریخ را با هم بخواند. موضوعش هم نوی نو است، از این موضوعات شدیداً مبتلابه جامعه. اغلب منابعش را باید ترجمه کند. یکسال است دارد رویش کار میکند اما هنوز به جایی نرسیده. تمام تفریحات و حتی کارهای جنبی را تعطیل کرده و نشسته پاش. فصل دوم است اما شدید خسته شده و به قول خودش پیش هر کس مینشیند تا یک کم از پایاننامه میگوید اشکش سرازیر میشود. آمدم دلداریش بدهم که «عوضش کارت خیلی خاصه، کلی به درد دکترات میخوره، میتونی کتابش کنی.»
ایشالایی میگوید اما انگار اینها مرهمی نیست برای خستگیهاش؛ «شبها که میخوام بخوابم، از استرس و کار زیاد احساس میکنم یه وزنه بیست کیلویی روی قفسه سینهمه.»
واقعاً ما تا چه حد مجازیم «درون»مان را فدای «بیرون»مان بکنیم؟ چقدر سلامتی و آرامش و از همه مهمتر جوانی و عمر را میشود فدای امتیازات بیرونی، از جمله جایگاه تحصیلی و شغلی و اجتماعی کرد؟