دیویدی ایفاونلی را داد دستم و گفت: واااای خیلی قشنگ بود. دستش را گذاشت روی قلبش و ادامه داد: سه بار دیدم، سهبارشم گریه کردم.
من ولی کل ایفاونلی را با صورتسنگی تماشا کردم. حتی گاهی با ابروهای درهم کشیده! سالهاست دنبال فیلمی میگشتم که بدهم دستش و بگویم سهبار دیدم، سه بارشم گریه کردم.
ببنیدش!
طلا و مس را دیدم. کاش وقتی فیلم تمام شد چراغها را روشن نمیکردند. دلم میخواست بیشتر گریه کنم.
ببین کار به کجا رسید که مجبور شد بیاید توی مسجد بگوید:
ای مردم! من فاطمهام، دختر محمد!*
--------
* از خطبه حضرت زهرا(س) در مسجد مدینه.
rights
Democracy
Civil war for civil rights
اینها حرفهاییست که زیاد در میلک میشنوید.
ببینید فیلم چه خوب عاقبت حقوق بشر، دمکراسی، پلورالیسم و لیبرالیسم به حساب ترمینولوژی غربی را نمایش میدهد. غایت دمکراسی همین میلک است، تازه این کمترینش است. به خود بیاییم!
مرتبطنوشت: سراسر فیلم به خودم میگفتم: وای بر من..وای بر من! آنها در باطل خود چه ثابتقدمند و ما در حق خود چه سست.
بسمالله
احمدینژاد ولمان نمیکند!
جوادآقا، شوهرخالهام، مشهدی است و خالهام را برده آنجا زندگی کنند. مهمانشان بودیم. سر نهار، تلفن زنگ زد. خالهام را میخواستند. پرسیدیم کیه این وقت ظهر؟! جوادآقا گفت: از دفتر محموده! سکوتمان را که دید، توضیح داد: احمدینژاد.
از آنجا که اشتغال دائم دارد به سرکار گذاشتن ملت، محلش ندادیم. بیاعتنائیمان را که دید، گفت: بابا محموده به خدا!
*
قصه این بود که یک روز خالهام حرم بوده که احمدینژاد سر میرسد. خب، طبق معمول چندنفر جلوتر از خودش میفرستد که نامههای مردم را جمع کنند. خاله ما هم که میبیند بازار نامهنویسی داغ است، یک تکه کاغذ گیرمیآورد و مینویسد که دخترم و همسرش در عسلویه به عنوان مهندس شرکت نفت کار میکنند. مهدکودک عسلویه ساعت هشتونیم باز میشود. درحالیکه اینها مجبورند ساعت شش خانه را ترک کنند. بهخاطر همین مشکل، خیلی از خانوادههای عسلویه که زنوشوهر نفتی هستند نمیتوانند بچهدار شوند. آنها هم که بچهدار شدهاند، خانم مجبور شده موقعیت شغلی خودش، که سالها بابتش زحمت کشیده را از دست بدهد. لطفاً ترتیبی بدهید یک مهدکودک که به ساعت کاری اینها بخورد در آنجا تاسیس بشود!
*
جوادآقا تعریف میکرد خیلی وقت است از ان ماجرا میگذرد. نسرین و علی تصمیم گرفتهاند تعهدشان که تمام شد منتقل بشوند تهران. ما بیخیالش شدهایم، احمدینژاد ولمان نمیکند! چندبار تاحالا زنگ زدهاند. گویا مسائل کارکنان منطقه عسلویه زیر نظر شرکت نفت است... زنگ میزنند میگویند از فلان طریق پیگیری کنید.. فلان نامه را بنویسد! دخترخالهام میگفت: من ماندهام اصلاً چهطور آن نامه را خواندهاند.. بس که کاغذش مچاله و خطش هولهولکی و اجقوجق بود! باور کن یک تیم فقط برای خواندنش کار کردهاند!
*
مرتبط نوشت1: جوادآقا شدیداً طرفدار احمدینژاد است. چندبار خواستم کاری کنم دست بردارد از این همه طرفداری.. رفتم بالای منبر. آخر حرفهام یک نگاهی از بالای عینک به آدم میکند، روزنامه قدسش را میدهد بالا و از پشت روزنامه، با لحن دیکتاتورمنشانه یک سرهنگ بازنشسته میگوید: فقط محمود!
مرتبطنوشت2: آدم شاید هزارتا حرف و نقد هم داشته باشد اما این کارهایش باید در تاریخ ثبت شود.
بیربطنوشت 3: توجه کردهاید همه مشهدیها یا جوادند یا رضا؟!
مرد چادر زن را میگیرد و پرتش میکند روی زمین. بعد میافتد به جانش و کتکش میزند.
.
.
تمام شد...حالا هی گشت ارشاد بفرستند توی خیابان.
بسمالله
گاهی مجاورتها معنیدار میشود. مثل ایندوتا کتاب که در کتابخانه من کنار هم افتادهاند: آزادی معنوی ---> دختران به عفاف روی میآورند!
دوستان گودری بیان ببینند پسرعموی محترم چه کرده. کاش همه مسئولین مثل محسنخان ما بودند! نوشتههای این کنار هم خط خودمه.. دو چیز را خیلی دوست دارم: اسمم. خطم!
دوستم الان اینجاست و دارد ابراز چندش میکند نسبت به قالب وبلاگم. جواب میدهم خودم میدانم! احساس میکنم نشستهام وسط یک کپر و مینویسم. تقصیر این پسرعمویم است که دو ماه است قول داده برایم قالب بسازد و گذاشته رفته و ازش خبری نیست که نیست. حدس میزنم این بچه آخرش یک مسئولی چیزی بشود!