هیچ دوست ندارم وسط جنجالها حرف بزنم اما الان میخواهم بگویم از داستانی که چهارسال پیش یا بیشتر، تو وبلاگ رسپینای آقای «کلرجیمن» خواندم و تا الان تلخیش با من است. خیلی وقتها یادش میافتم و آرزو میکنم کاش آن کلیک را نکرده بودم و نخوانده بودم داستان تلخ مردی که زنی صیغه کرده و حالا بدون جدا شدن از او ازدواج هم کرده، لابد به این حکم عرفی که: "بالاخره که چی؟ همه باید خونه زندگی تشکیل بدن و سروسامون بگیرن!" نه اینکه ندیده و نشنیده باشیم از این جور ماجراها، نه. اما داستان تصویر دقیقتری به من داد که هر از چند گاه میشود با جزئیات به یادش افتاد و از طرفی آفرین گفت به قدرت تصویرسازی آقای نویسنده، از طرف دیگر باز تلخی داستان را چشید، یک تلخی بد! کاش هیچوقت آن وبلاگ را نمیدیدم. کاش نویسنده با زن صیغهای تا توی حمام نمیرفت و ما را با غمهاش شریک نمیکرد. کاش زن بیچاره و ازهمهجا بیخبر آن مرد، شالگردن نمیبافت برای مرد. کاش حداقل با عشق و امید و آرزو نمیبافت، کاش با ذوق و شوق یک عروس تازه زنگ نمیزد که رنگ دلخواه مرد را بپرسد. حتی کاش درست وقتی زن صیغهای کنار مرد بود، زنگ نمیزد. کاش روز خواستگاری مرد نگفته بود ابروهاش شبیه زن صیغهای است پس همین را میگیرم. کاش خود مرد اعتراف نکرده بود من مرد زندگی نیستم. عیب ندارد. ما حاضریم باز هم داستان تلخ بخوانیم. اصلاً خوب است فراخوان بدهیم به همه داستاننویسها که بنویسند از ماجرای تلخ رواج صیغه به جای ازدواج دائم. بنویسند از آسیبهایی که گریبان هر سه، نه، هر چهار طرف ماجرا را میگیرد. زن صیغه شده، مرد صیغه کننده، همسر دائم مرد، بچههایی که این وسط میآیند، بچههای دائمِ متزلزل، دائمِ بیعشق، دائمِ عرفی و بچههای اشتباهیِ صیغه که باید بروند بمیرند. بنویسند از جامعهای که دین را کاریکاتوری شناخت و حتی نفهمید این یک اصل ساده را که ازدواج دائم اولویت است و ازدواج موقت فقط یک اضطرار. جامعهای که ازدواج موقتش شد تهدیدی برای ازدواج دائم. بنویسند از جامعهای که روی هر زخمش چسب زخم زده شد نه مرهم. امکانات اولیه برای ازدواج جوانش فراهم نشد؟ برود ازدواج موقت کند، ارزانتر است. مردهای متاهلی هستند که میروند دنبال این کارها؟ پس بیاییم قانونیش کنیم. حالا خانوادهاش متزلزل شد، شد. زن له شد، شد. بچههای ناخواسته بوجود آمدند، آمدند. همه داستان بنویسیم از رنج زنهایی که دیده نمیشوند در صحن علنی مجلس. زنهایی با رنجهایِ غیرعلنی. حتی داستانهای مردهای سرگردانی که خودشان هم میدانند مرد زندگی نیستند. مردانی که خانواده و جامعه و قانون و عرف و تاریخ به جای اینکه خودکنترلی را یادشان بدهد همیشه ذیحق بودن، برای هرکاری که دلشان خواست، را یادشان داد. مردانی که حتی خودشان هم خسته و دلزدهاند از این چندپارگی، سرگردانی، دروغ، پنهانکاری. این داستانهای تلخ را بنویسیم و بفرستیم مجلس. شاید موقع نطق کردن تصویرها بیاید جلوی چشمهایشان. تصویر رنج زنهای موقت که باید عادت کنند به سر رسیدن موعدشان. تصویر زنهای دائم، که کالایی تزئینیاند در ویترین داراییهای یک مرد. ماشین دارم، زن دارم، خانه دارم، شرکت دارم. رنج بچههای اشتباهیِ این وسط که به لطف این قانون شاید موفق به داشتن شناسنامه هم نشوند چه برسد به داشتن پدر و مادری که همیشه کنارشان باشند. حتی رنج مردی که خودش هم می داند زنی را بدبخت کرده.