مسجد جامع امامحسین (ع) با آن بزرگیش کیپتاکیپ پر بود. سجادهها را چسبیدهبههم پهن کرده بودیم و هرکس فقط به اندازه همان سجاده جا برای نشستن داشت. زن کناریم، دختر 5سالهش، مریم، را هم با خودش آورده بود اعتکاف. دختر، خواستنی بود و خانمهای دوروبریمان هرازچند گاهی باهاش حرف میزدند، بازیهای نشستنکی میکردند و تهکیفشان اگر شکلاتیچیزی داشتند بهش میدادند. اینطرفم هم دختری نشسته بود، همسنوسال خودم. شب آخر اعتکاف بود. شب وفات بانو زینب (س). بعد نماز دخترکناریم روبه مریم گفت: «مریمجون بیا بشین رو پام، برات قصه بگم.» مریم که انگار از تنگیجا حوصلهش سر رفته بود، ازخداخواسته بلند شد و نشست توی بغل دختر. دختر چادر گلگلیش را کشید روی سر مریم و دوتایی رفتند زیر خیمه دونفره. فاصله کم بود و صداش میآمد؛ یکی بود یکی نبود.. یه روز یه دختری بود همسن و سال تو.. باباشُ خیلی دوست داشت...همینطور که موهای مریم را ناز میکرد و قصه میگفت کمکم بغض دوید توی صدای دخترقصهگو. به ماجراهای عمه که رسید دیگر شانههاش هم میلرزید. خالصانهترین روضهای بود که تاحالا شنیدهام. *** به دعوت قلمزن نوشتم. هرکس دوست دارد بنویسد، از طرف من دعوت.