بچه پائین
برف تازه شروع و میرود که شدت هم بگیرد. سهتا هستند. جلوی من به تاکسی میگویند: مخابرات؟ و میروند که سوار شوند. یکیشان دارد صندلی جلو مینشیند. تا من را میبیند که میروم سوار شوم، میگوید: آبجی، شما بیا جلو بشین، من میرم عقب.
حالا صرفنظر از «آبجی»ش، «ج»ی آبجی را هم جور خاصی تلفظ میکند. یک چیزی بین ج و س. یا جیی که آخرش به س میزند. شاید یک لهجه خاصی باشد اما توی این منطقه، به کسانی که ج را اینطوری تلفظ میکنند میگویند: «بچه فرحزاد». یک تیپ است. لوکالایز شده «بچه پائین».
بیست، بیستویکیـدو ساله میزنند و تا مینشینند توی ماشین شروع میکنند به بگوبخند، البته مطابق با همان تیپ فرحزادی خودشان. شاید بعضیها اسمش را بگذارند سبکسری یا سبکبازی اما من فقط میتوانم بگویم ادابازیهای جوونانه یا جوونیکردن.
ـ حاجی به ما گفتن بیایم پاساژ شقایق..ما اینجاها رو بلد نیستیم...بیزحمت مارُ همونورا پیاده کن.
ـ پاساز شقایق..بالای سروه، باید زیر پل عابر باید پیاده شید... رسیدیم، میگم بهتون.
راننده اینرا میگوید. گویا از جنبوجوششان بدش نیامده و میخواهد سرصحبت را باز کند. با انگشت اشاره میکند به جلو و ادامه میدهد: «اما این برف میشینه...ایجور که داره میاد میشینه، هوام سرده آب نمیشه»
یکیشان درمیآید که: «حاجی، اون پائینمائینا که اصلاً خبری نیس..»
راننده جواب میدهد: «عه؟ اونجاها اصلاً نیومده؟»
ـ نه بابا..اونجاها برف کجا بود حاجی....برف فقط مال این بالاهاس....اونجا برفم بیاد یه ذره میاد، زود آب میشه میره.
ـ حالاقرار نیست همه جا برف بیاد که..یه جا میاد..یه جا نمیاد.
ـ ولی عجب جائیه...چنده خونهها اینجا؟ یه روز باید منم اینجاها یه خونه بخرم.
ـ هه اینُ باش..میدونی منطقه چنده اینجا؟ منطقه دو*...تو یهوجب جاآم نمیتونی ایجا بخری، چه برسه به خونه.
دوستش اینرا میگوید.
انگار تمام آرزوی دودقیقهی پیشش نقش بر آب شده باشد میرود تو فکر. دو دقیقه بعد درمیآید که: ولی خدایی بهشته اینجا....اونجام جاس ما داریم زندگی میکنیم؟!
*منطقه دو منطقه عجیبی است. شدیداً ناهمگون. از آن طرف فرحزاد را دارد که حتی زاغه و حلبیآباد هم میتوانی توش پیدا کنی و از این طرف خانههای میلیاردی ایرانزمین و فاز دو شهرک غرب. و این وسطمسطها هم که کلی خانه سطح متوسط که خیلیهایشان متعلق به تعاونیهای مسکنِ ادارات و سازمانهای مختلف است. از خلبان و کارمند و معلم تا مهندس و روزنامهنگار و صداسیمایی. اما آنچه در تصور اغلب تهرانیها شکل گرفته یک سعادتآباد و شهرکغرب مرفهبیدردنشین است. شاید بهخاطر اینکه قبلاً واقعاً اینطور بوده.
زنها که بدبختاند
ترافیک سنگین عصرگاهی، اتوبوس تا سقف پُر و هوای گرفته، همه را کلافه کرده. همه فقط منتظرند برسیم و پیاده بشویم و لابد راحت. به شهرک که میرسیم تازه باید کلی منتظر شویم که مردها دانهدانه صدوپنجاه تومانهایشان را بدهند تا نوبت ما عقبیها بشود. جلوییم که یک زن جاافتاده دوروبر پنجاه است درمیآید که: «یه نفرم نمیذارن این عقب از ما پول بگیره، دوساعت باید وایسیم منتظر حالا»
کناریش یک دختر همسنوسال خودم است، با چادر و مقنعه مشکی. رو به زنجاافتاده میگوید: «زنا که همــّـــهجا بدبختن، اینم روش». این «که»ش نشان از بدیهی بودن گزاره دارد: «زنا که بدبختن، هیچی، اصلاً حرفی توش نیست»
تو دلم میگویم:«بحبح...سوژه»
میپرسم: «حالا واقعاً زنا همه جا بدبختن؟». روی واقعاً و همــّـــهجا و بدبخت تأکید میکنم.
زن جاافتاده و دختر مقنعهای، دوتایی برمیگردند و نگاهم میکنند. «شما یهجا مثال بزن که زنا اونجا بدبخت نیستن» دختر مقنعهای میگوید. خنده کمرمقی میکنم. خانم جاافتاده باحالت نیمهطلبکارانه میگوید:«بگو دیگه...کجاها؟» سوالشان جدی است. شروع میکنم سرچ کردن تو جاهایی که بدبخت نیستیم. مکثم که کمی طولانی میشود، زنجاافتاده با لبخندی که لحن نیمهطلبکارانهاش را تعدیل میکند، میگوید: «دیدی..خودتم نتونستی بگی». دختر مقنعهای ادامه میدهد: «شما هرجا رو نگاه کنی زنا بدبختن..از تو خانواده بگیر تــــا جامعه و غیره» حالت تجاهل به خودم میگیرم که خودشان بحث را ادامه دهند. زنجاافتاده طول دستش را نشان میدهد و اضافه میکند: «فقط دخترا بره مادراشون انقد زبون دارن». «بهخــــّـــــدا...ماها فقط زورمون به مامانامون می رسه» دختر مقنعهای میگوید.
«پس ببین مادرا چقدر بدبختن» طبعاً این هم حرف زن جاافتاده است.
***
خیلی دوست دارم بدانم زنها نسبت به زنبودنشان چه حسی دارند. تاحالا که هرچه دیدهام تأئید همین گزاره «زنا که بدبختن» بوده، که در موقعیتهای مختلف، از زبان افراد مختلف، به فرمهای مختلف بیان می شود. زخم تاریخیای که درنهایت تعجب همیشه تازگی خودش را هم حفظ میکند و به کوچکترین تلنگری سرباز میکند.
***
یکی از آخوندها راجع به حجاب و تبلیغ حجاب یک نظر نویی داده. میگوید برای تبلیغ یک فعل، باید آن فعل را برای فرد، با توجهه به عناصر شخصیتیش، دلپذیر کرد تا جایی که فرد تمایل درونی به انجام آن عمل داشته باشد. تا اینجاش کاملاً متین. او سپس ادامه میدهد چون «مهربانی» عنصری اساساً مادرانه و زنانه است، بیائیم زنها را براساس حس مهربانی به حجاب ترغیب کنیم. خب، تا اینجاش هم متین، اما ثم ماذا؟!
او پاسخ میدهد: به زنها بگوئیم تو که انقدر مهربانی و مادری و اینها..بیا و در حق مردان هم مهربانی کن...برای جامعهت هم مهربانی کن..همانا سلامت جامعه درگرو مهربانی توست.
حالا من که زیاد وارد نیستم اما بهنظرم کاملاً با توحید تناقض دارد این حرف. اگر ما به خاطر بروز و ظهور مهربانیمان یا بهخاطر مردان یا بهخاطر سلامت جامعه حجاب کنیم پس خدا این وسط چه کاره است؟! قرار نیست همه کارها به خاطر خدا باشد؟ این یک.
دو اینکه، بهخدا خندهم میگیرد از این حرف. آخر زنانی که یکصدا فریاد میزنند (حداقل در درون خودشان!) «زنا که بدبختن»، آیا میتوانند برای جامعهای که احتمالاً مسبب این بدبختی است مهربانی کنند؟ آیا مثلاً نمی توان گفت اینهمه بیحجابیهای عجیبوغریبی که میبینیم، بلند شدن همان صدای «ما بدبختیم و تو باعث بدبختی ما هستی، ای جامعه فلانفلان شده، ما دیگر نمیخواهیم نسبت بهت مهربان باشیم..میخواهیم پدرت را هم دربیاوریم». یعنی یک واکنش کاملاً منفعلانه و فرودستانه. زنها گاهی با سلاح «بدن» میجنگند.
سه اینکه حالا فرض بگیریم زنی بهخاطر مهربانی آمد و سختی و محدودیت حجاب را خرید. کمترین آسیبی که جامعه میتواند به یک زن برساند را تصور کنید: متلک..بله...متلک. یک چیزی که حداقل آدم را برای چند لحظه کاملاً اذیت میکند. دستت را مشت میکنی، چشمات را میبندی، قلبت حتی شاید تیر بکشد..و بیهیچ حرفی رد میشوی، مجبوری که بیهیچ حرفی رد بشوی، عکسالعمل کار را بدتر میکند. از خودت میپرسی مهربانی؟ برای کی؟ برای جامعهای که کمترین آزارش برای من متلک است؟
همین است دیگر. انگیزههای غیرخدایی شدیداً سست، ناپایدار و آسیبپذیرند.
پسرها
کلاس که تمام میشود بدوبدو میروم بوفه. نیمساعت دیگر کلاس بعدی شروع میشود و این وسط باید به نماز هم برسم. یک ساندویچ میخرم و میروم «محل خواهران»ِ بوفه. تنها یک صندلی خالی دور یک میز پنج نفره، هست. مینشینم، بدون اجازه گرفتن از دخترهای دور میز. بوفهای با چهارتا میز دیگر اجازه نمیخواهد، رستوران نائب که نیست. دخترهای دور میز از امتحان برگشتهاند و دارند نسکافه و کیک میخورند. لابلای حرفها میفهمم امتحان اقتصاد خرد دادهاند، رشتهشان حسابداری است.
دوتایشان بیشتر تماشاچیاند. دونفرشان دارند حرف میزنند. یکیشان خیلی خوشگل هم هست. با اینکه معلوم است یک سالی از آخرین رنگ مویش میگذرد اما رنگ موهای باقی مانده هم جلا دارند. چشمهایش بین خاکستری و سبز است و هرچه نگاه میکنم لنز هم نیست. دوستپسرش زنگ میزند که نیمساعت دیگر میرسد. صورتش نیاز به تجدید آرایش دارد. کیف لوازم آرایش را درمیآورد و با رژلب مایع صورتی کارش را شروع میکند. آن یکی هم بد نیست. آرایش دارد و موهاش بیرون است. دهسال پیش، این مقدار آرایش شاید زیاد محسوب میشد اما الان از نظر جامعه، مردم، دانشگاه و حراستش کاملاً پذیرفته شده است.
حرف در مورد «پسرها»ست و من هیچ تلاشی نمیکنم که وانمود کنم نمیشنوم. حتی در موارد مقتضی به حرفیشان میخندم یا با سر تأئید میکنم. و انقدر این کار را ادامه میدهم که کمکم من را به عنوان عضوی از گروه «دخترهای دورمیز» میپذیرند و حتی مخاطبم قرار میدهند.
دختری که آرایش دارد و منتظر هیچ پسری نیست میگوید: «این حلقه رو میبینید؟ همیشه تو دانشگاه دست میکنم که کسی مزاحمم نشه. خوشم نمیآد اصلاً. چندوقت پیشا یکی از بچههای دانشکده علوم اومد جلو.» به دختر منتظری که مشغول آرایش است اشاره میکند و ادامه میدهد: «سیما دیدتش، اومد جلو، منم بهش گفتم آقا من شوهر دارم، اونم رفت و دیگه پشتشم نگا نکرد. از اون به بعد دیگه حلقه میندازم همش.»
وقتی با تعجب تماشاچیها مواجه شد ادامه داد که: «اصلاً دیگه از دوستی و اینجور حرفا خوشم نمیاد. پسرا همشون بیماری روحی روانی دارن»
جمع از رکگوییش به خنده میافتد و او ادامه میدهد: «جدی میگم بهخدا، حتی اون خوبخوباشون ناراحتیهای روحی دارن....»
تماشاچیها به هم نگاه میکنند و او ادامه میدهد: «ببین، من با یهنفر دوست بودم، یکسال، یک سال ونیم. یه روز مامانماینا خونه نبودن، مام میخواستیم بریم بیرون با هم. زنگ زد گفت میخوای من بیام خونهتون؟» چشمهایش را گرد میکند که عمق فاجعه را نشان دهد و ادامه میدهد: «برگشتم بهش گفتم ببیـــــــن، چی فکر کردی در مورد مــــن؟ فکر کردی من چجور دختریم؟ جواب داد: نــــــــــــه، خب میگم بیرون سرده، خونه باشیم. گفتم لازم نکرده، من سرما رو تحمل میکنم اما با پسر تو خونه نمیام....نه فقط این موردهــــــاااا، همــّــــــشون همینن. ینی هفته اول که باهاشون هستی، همش عزیزم، دوست دارم، وای عاشقتم، هفته دوم که میشه؛ میای خونهمون؟!»
جمع تقریباً سکوت کرده. من ساندویچم را میخورم و بهعکسالعملها نگاه میکنم. دختر خوشگل از آمدن دوستپسر سرخوش است اما بهنظر نمیآید مخالفتی هم با حرفهایی که در مورد پسرها زده شد داشته باشد.
اضافه میکند: «الان دیگه اصلاً دوست ندارم خودمُ درگیر کنم. این حلقه رو میزنم و رااااحت. سیما میگه نزن اما من میزنم.»
دخترِ منتظر توی آئینه دارد چتری هایش را مرتب میکند. آئینه را میگیرد کنار و میگوید: آره.. من بهش می گم حلقه چرا میزنی آخه.. حلقه نزن اما به هیچ کسم راه نده.. اینجوری کلاسشم بیشتره..میگن دختره مجرده اما به هیچ کس محل نمیده، اما اینجوری که حلقه انداختی میگن شوهر داره، به خاطر این دوست نمیشه »
ساندویچم تمام شده. میآیم بیرون. راهی دانشکده میشوم و به کلاس فکر میکنم.
فرشته چطور انسانی است؟!
«مرگُ جلوی چشمام دیدم» اینرا خوشزاهاش میگویند. دیگران اضافه میکنند: «مردمُ زنده شدم.... انقدر دندونامُ به هم فشار دادم که یکیش شکست.... اون لحظه از خدا مرگمُ خواستم...» زایمان طبیعی است دیگر. حالا نه اینکه سزارین خیلی بهتر باشد. به گواهی شاهدان بدتر هم هست: «اون جا که بیهوش بودم هیچی نفهمیدم اما بعدش پدرم دراومد... تا یک ماه درد شدید داشتم». خود نه ماه انتظار معروف هم سختیهای خاص خودش را دارد. البته باز به خوشبارداری و بدبارداری (!) خود آدم هم مربوط میشود اما کفش یکسری دردها و حالنداریها و بدخلقیهاست که همه معمولاً پیدا میکنند. اولهاش که حال بههمخوردگیها و پریشانیهای روحی و قرهقاطی شدن هورمونها و کلاً سیستم بدن، آخرهاش هم که اضافهوزن و شکم بشکه و متعاقباً کمتحرکی و خواب بد شب. بدباردارها هم که برای خودشان انواع و اقسام حساسیتها و آلرژیها و مشکلات عجیب و غریب را پیدا میکنند و اغلب هم درمانی ندارد یا اگر داشته باشد بهخاطر بچه نمیشود که اعمال شود فلذا زن باردار مجبور است صبر کند، فقط.
مجموعه این شرایط است که از هر زنی که تا بحال درباره بارداریش سوال کردهام، فارغ از اینکه بچه حاصله و پدر بچه حاصله را چقدر دوست دارد، حداقل یکیدو جمله از توصیفات بالا را بکار برده: «وای من که حساسیت گرفته بودم... تمام بدنم کهیر زد تو این نهماهه... اما خب خودم بچه چون دوست داشتم تا زایمان کردم همش یادم رفت» یا «دکتر گفت رحمت ضعیفه، استراحت مطلق داد... خیلی سخت بود. اما خب دیگه محمدم هوامُ داشت» یا «بیست دقیقه طول کشید زایمان... بچه با پا اومده بود بیرون.. مرگمُ از خدا میخواستم دیگه». تهتم حرفهای همهشان «درد» دارد.
*
تازه زایمان کرده. زنگ میزنم بهش. سلام و اینها و نازی و آآآآخــــــــی مامان کوچولو و خیلی درد داشت فرشتـــــــه؟
یهکم مکث میکند و با لهجه مازندرانیش میگوید: «نـــــــــه». نهیی همراه با عدمقطعیتی آشکار. حرصم میگیرد، از این انکارهاش حرصم میگیرد. جواب میدهم: «نه؟! فرشته، نه؟» میخندد. مشتش برای من که روزمان با هم شب شده که باز است. اصلاح میکند که: «خوب بود.. خداروشکر».. تو دلم میگویم عزیـــزدلــــــم، نــــازی.. به روش اما نمیگویم، میخواهم حقیقت را از زیر زبانش بکشم بیرون. «فرررررشــــــــــــــته، مگه میشه زایمان درد نداشته باشه؟» میخندد، هرهر.
«این آخرای حاملگیت چطور بود؟» کماکان با لهجه مازندرانی و لحن محجوب و تردیدآمیزش میگوید: «خوب بود.. خیلی خوب بود.. باورت میشه بعضی وقتا دلم برای حاملگیم تنگ میشه؟ خوب بود.. خداروشکر»
تا الان که ناکام بودهام. مجبورم از تکنیکهای مصاحبه که در روش تحقیق خواندهایم استفاده کنم و مصداق عینی بیاورم.
«این آخریها شبا میتونستی بخوابی؟ سنگین نشده بودی؟».... «خــــــــــــــب بالاخره نهماهه بودم اما نه، بد نبود» همینطور یکییکی مصداقهای ممکن را ردیف میکنم، حتی از سوالات القاکننده، سوگیرانه، جهتدهنده و تحریکآمیز که در روشتحقیق رد شده استفاده میکنم اما حاصلی ندارد. جواب بیش از این نیست: «خوب بود.. نه، خداروشکر.... هرهر..... خب خودت چطوری؟!.. خداروشکر... از بچهها خبر داری؟!.... الحمدلله»
میشناسمش دیگر. مگر میشود زایمان درد نداشته باشد؟! نمیخواهد بگوید درد داشته، سختیکشیده. این برمیگردد به مبانی اعتقادیش. تصویری که از انسان و خدا دارد این اجازه را بهش نمیدهند. خدا برای «فرشته» همان اللــــهِ خالقِ غنیِ باقیِ عزیزِ عظیمِ قویِ مالکِ رازقی است که فرشته در برابرش مخلوقِ فقیرِ فانیِ ذلیلِ حقیرِ ضعیفِ مملوکِ مرزوق است.
«انسان» بودن برای فرشته در بندگی تعریف میشود و بندگی این اجازه را به فرشته نمیدهد که خصوصاً جلوی بندگان دیگر گله و شکایت از دردی کند. فقط مدام الحمدلله.. الحمدلله.. الحمدلله.
شهردار تهران پیروز شد!
از اواخر تابستان، شهرداری سر کوچه ما یک سایت برفروبی زد به چه بزرگی. تو این مدت که آلودگی هوا و بیبارانی و اینها سربهفلک میزد این سایت برفروبی شده بود آئینه دق. هی هیچ خبری از برف و باران نبود و هی اینها میآمدند کیسهکیسه شنوماسه خالیمیکردند. کارگر و کامیون بود که روزانه اینجا رفتوآمد میکرد. حتی چندبار باد زد و چادرش را خراب کرد و هی اینها میآمدند ازاَسر درستش میکردند. شده بود کشتی نوح. مردم ایمانشان را از دست داده بودند و هی غیبت میکردند که «بیا.. اینم از تدبیر شهردار»، «معلوم نیست چه بخوربخوریه اینجا»، «پول ملت رو میریزن تو شیکم این پیمانکارا که بیان هی پارچه عوض کنن واسه اینجا..»
برف خوب است حتی اگر باعث پیروزی شهردار تهران شود!
شلوغ بود، نمیشنیدیم!
اول شلوغپلوغیهای تهران است. زنگ میزنم به دوستانم در شهرستانها که خبر بگیرم آنجاها چه خبر است. اولیش زهره، از سمنان. چهارسال سمنان درس خواندهام و مردمش را خوب میشناسم. شهر آرامی است. کاسبهاش سر شش میبندند و میروند پیش کانون خانواده و سر نه کانون خانواده به رختخواب میروند. زهره گوشی را برمیدارد اما صدا نمیآید. آنور هم شلوغ است. دلم هوری میریزد پائین. سمنان که شلوغ باشد وای به حال بقیه جاها.
اینور شلوغ، آنور شلوغ، آنتن قطعووصل, نمیشود که با زهره صحبت کنم. برکهگشتم خانه میروم و زنگ میزنم دوباره به زهره که اونجا چه خبره؟ شلوغ شده؟
ـ آره خیلی شلوغ شده، مردم ریختن تو خیابونا، نمیدونی چه وضعیه!
ـ یاخدا! یعنی حتی سمنان؟
ـ وا؟ مگه سمنان چشه؟! میدونی که، اینجا همه به احمدینژاد رأی دادن، الانم جوگیرشدن، سرکوچه ما ضبطُ بلند کردن دارن میرقصن!
ـWhat?
ـ آره بابا.. شیرینی و شربتم گذاشتن سرکوچه و همه ریختن بیرون. چطور؟
ـ هیچیهیچی.. تبریک میگم! کاری نداری؟ من عجله دارم میخوام زنگ بزنم نسریناینا. شب زود بخوابید.
*
بالاخره بعد از ناکامیهای پیدرپی در رسیدن به اکران یزدان تفنگ ندارد و نیز دانلودش، الان موفق شدم ببینمش. ضمیمه «پنجره» این هفته بود. بهنظرم «یزدان تفنگ ندارد» بهره قابلتوجهی از واقعیت برده بود. همه چیزهایی که دیده بودیم و شنیده بودیم را دیدیم درش. جای خالیش در هیاهوی رسانههای آنوری و سکوت رقتبار صداوسیمای شفتوشلمان واقعاً حس میشد.
*
ینی میخوام بگم خـــــــااااااک برسرت، صداسیما!
تا کرج کلی راه هست. پالتوم را میگذارم زیر سرم، تکیه میدهم به دیواره و چشمام را میبندم. بههرحال ده دقیقه خوابیدن در مترو بهتر است از دوساعت خمیازه کشیدن در کلاس. زنی با یک پسربچه یکیدو ساله میآیند و رو صندلی روبروییم مینشینند. از این زنهای اهل خداپیغمبر است که تا بچهدار میشوند میروند ابزارآلات «حفظ حجاب با وجود بچه»! میخرند. چیزی که بشود سر کرد و با وجود بچهای که از سروکول آدم بالا میرود مطمئن بود که حجابه سرجاش است. به قول این فروشندههای فروشگاههای حجاب، «مقنعه حجاب» سرکرده. از اینها که چسب سرند، کاملاً دور گردی صورت را میپوشانند، سفتند و میشود روش با خیال راحت شال انداخت. مقنعه سفید با شال آبی آسمانی. شالوکلاه پسرک با مقنعه و شال خودش ست است. مخلوطی از سفید و آبی آسمانی. دست زن یک کیسه است، پر از خوراکی. پسرک توی بغل زن شروع میکند به ورجهوورجه و «مامان پاستیل... مامان پاستیل». مامان دست میکند توی کیسه و پاستیل را درمی آورد. درش را باز میکند و یک پاستیل درمیآورد که بگذارد تو دهن پسرک. دست مامان را پس میزند که «خودمــــــ... خـــــودمــــ». مامان میگذارد «خودش» پاستیل بردارد. پاستیلها را میگذارد توی دهنش، مزهمزه میکند. رو به ما، سرش را تکان میدهد، چشمانش برق میزند و صدا درمیآورد که «مــمــــ». پسرک از این شیکموهای تپلوی لپّوی خوردنی است و ما محوش شدهایم. من و دوتا دختر کناریم که دانشجو به نظر میرسند. مامانش درمی آید که «عاشق پاستیله.. پاستیل و ژله.. البته کلسیم داره و برای استخووناش خوبه.... براش تو ظرفای کوچیک درست میکنم، میدم بخوره»
ایستگاه بعد، یک زن دیگر همراه دختر چهار سالش میآیند و کنارشان مینشیند. باز چشمان پسرک برق میزند که «مامان نینــــی.. مامــــــــان نینی». زود دست میکند توی پلاستیک پاستیل و «نینی بیا پاستیل.... نینـــــی پاستیل». دختر، یا بهتعبیر پسرک «نینی»، حالا یا خجالت میکشد یا هرچی، توجهی به دست دراز شده پسرک نمیکند. بعد از چندبار اصرار کردن، مامانه، پسر را راهنمایی میکند که «مامانجان نمیخوره، خودت بخور» و خودش با مامان دختر گرم میگیرد که «پاستیل چون براش خوبه میذارم بخوره، ولی شیرکاکائو نمیدم بهش. کاکائو تمام خاصیت شیرُ میبره.. یهکم وانیل میریزم تو شیر که مزهش بهتر شه، بخوره»
تپلو پاستیل بعدی را میگذارد توی دهنش، و باز دوباره مراحل مزهمزه کردن، سرتکان دادن، چشم برق زدن و «مـــــــــــ».
دوباره پاستیل بعدی را میگیرد جلوی نینی که «بیا پاستیل... نینی بیــــا پاستیل». مامان نینی به صحنه میآید که «خودت بخور عزیزم.. نمیخوره».
پسرک باز قانع نمیشود یا هرچی، یهدونه خودش میخورد و یهدونه میگیرد سمت دختر که «نینی.. بیا پاستیل».
انقدر اینکار را میکند که مامان دخترک، پاستیل را ازش میگیرد که «خیلی ممنون عزیزم... بقیهشُ خودت بخور». دخترک با پادرمیانی مامانش پاستیل را میگیرد و میگذارد توی دهنش. پسرک باز چشماش برق میزند، خیره شده به چشمان نینی و انگار که بخواهد درباره مزه پاستیل تأئید بگیرد، درمیآید که «مــــــمـــــ...»؟!
همیشه تجربه مشترک آدمها را به هم پیوند میدهد. اینجا هم گویا «پاستیل» نقش همان تجربه مشترک را بازی کرد چون پسرک دولا شد طرف دخترک که «نینی... بووووس... نینــــــــــــی.. بـــــــــوس»
بوس خواستن، آنهم از دختری که پاستیل نمیگیرد! بزرگترها قواعد را بهتر میدانند، مامان پسرش را کشید عقب که «مامان، پاستیلتُ بخور»
ماها هم که هی بههم نگاه میکنیم و بهکارهای لپـــّوی بامزه میخندیم. خستگی همهمان دررفته از دستش.
بوس که میسر نمیشود، لپـــــّوخان مشغول پاستیلش میشود. تا میرسد به آخرش. یهدونه پاستیل آخر. و تو چه میدانی یهدونه پاستیل آخر چیست. انگار کن تمامش یک طرف و آخریش یک طرف. پسرک مانده چیکارش کند. نینی مقدم است، از طرفی نینی به فریادهای «نینی بیا پاستیل» وقعی نمینهد.
و اینطور میشود که تا پایان راه، ماها به لپــــــّوی شیکموی بامزهای که یهدونه پاستیل را توی دست گرفته و به این و آن تعارف میکند میخندیم.
هیچچیز بیربط نیست
سرنخ تکهکلامها را اگر بگیریم و پیش بریم سر از بخشهای نهانیتر روح و فکر و شخصیت آدمها درمیآوریم .
چند وقت پیش حین یک مصاحبه، متوجه شدم مصاحبه شونده از کلمه «جدی» زیاد استفاده میکند. این، مخصوصاً موقع پیاده کردن صداش بیشتر تو چشم میزد. سراسر مکالمه پرشده بود از جدی، جدی و جدیها. «جدی» میآمد و بیحساب جای خیلی از کلمات مینشست. جای «چشمگیر» در «مسئولین در این بخش هیچ حمایت جدیای نکردهاند»، جای «پرتلاش» در «در این زمینه خیلی جدی بودم»، جای «رسمی» در «در حوزههای جدی و غیرجدی این امر وجود دارد» و طبعاً جای «مهم» در «این واقعاً جدیست»
وسط مصاحبه که حواسم بههزارجا بود و فرصت نشد به فراوانی «جدی» فکر کنم اما موقع پیادهکردن جداً توجهم جلب شد. بعد که کمی فکر کردم دیدم واقعاً «جدی»! حالا اگر بخواهم پنچ خصوصیت اصلی آن فرد را بگویم اولیش قطعاً «جدی» خواهد بود. یادم آمد که حتی یکبار که من وسط مصاحبه سعی داشتم نظرم را بگذارم توی دهانش یکدفعه خیلی جدی شد و من بلافاصله ترسیدم و ترجیح دادم نظرم توی دهان خودم بماند. حتی آخر مصاحبه هم از همین حربه «جدی» استفاده کرد. وقتی داشتیم چایی سوم را میخوردیم و من علیرغم اینکه میدانستم به اندازه دوهزار کلمه مصاحبه درخواستی مجله حرف زدهایم اما شخصاً مایل بودم به گفتگو ادامه دهم. فقط میخواستم بدانم «خب، دیگه چه خبرا؟». حالا او یا از این همه حرف زدن خسته شده بود یا اینکه هرچی، ظاهراً مایل به ادامه نبود لذا ناگهان «جدی» شد. من هم ضمن تشکر از اینکه وقتتان را دادید و اینها محل را ترک کردم، درحالیکه تا چای ششم هم جا داشتم .
مثال دیگر، دوستم. یک مدت بود زیاد «تمرین..تمرین» میکرد .
. فرشته من دیگه واقعاً خسته شدم .
.. باید تمرین کنیم که خسته نشیم .
یا
. فرشته، اتاق چقدر کثیفه .
.. باید تمرین کنیم اتاق رو تمییز نگه داریم .
حتی
. فرشته، تمرینهای جبرُ حل کردی؟
.. نه، تمرینهای سختی بود اما با تمرین میشه حلشون کرد .
پس از مدتی کاشف بهعمل آمد که خانوم مشغول خودسازی و اینهاست و خب «تمرین» هم که رکن اساسی سیروسلوک و این صحبتهاست.
یا خودم که چند مدتی است زیاد از «پناه بر خدا» استفاده میکنم، طوری که توجه خودم هم جلب شده. سرنخ را گرفتهام و رفتهام و میدانم چرا، ولی جاش اینجا نیست که بگویم چرا.
پ. ن: یک بحثی دارد فروید تحت عنوان «لغزشهای زبانی». اینکه یههو یک چیزی اشتباهاً و بیربط بهزبانمان میآید نشان از یک چیزهای عمیقی تو ناخودآگاهمان دارد.
آنگاه که هدایت شدم!
«حمایت» خیلی هم خوب است. اصلاً باید هم «سیاستهای ارشادی» درمیان باشد. از اینهایی نیستم که میگویند هنر باید خودانگیخته و رها و «برایهنر» و اینها باشد، چون میدانم همهجا همین است و هنر اتفاقاً نزد آنان که تظاهر به لیبرالیسم میکنند بیشتر «ابزار» است، درخدمت حمایتکنندگان و سیاستگذاران. اما معتقدم این سیاستها، حمایتها و پشتگرمیهای رسمی و غیررسمی باید باظرافت انجام شود. ابعاد انسانی و فنی و هنری ماجرا باید جداً مورد توجه قرار گیرد وگرنه مخاطب جبهه میگیرد و کار بیاثر میشود.
قبلاً کارهای سفارشی دیده بودم. شعلهدرزمهریر، رویای خلیجفارس یا کوچه عاشقی که اصلاً دربارهش نوشتم. انصافاً درکل کارهای خوبی بودند. یا همین خنکای ختم خاطره که من ندیدمش اما خیلی خوب شنیدم ازش، حداقل قابلقبول. اما اینیکی نه! این کلید از همان اسمش تا آن حرکات متحرالعقولش (آویزان شدن بازیگر از سقف،بالای سر تماشاگران!) کلیشهای بیش نبود. من نمیتوانم تحلیلی راجع به ابعاد نمایش و روایت و اینهایش بدهم اما حداقل به عنوان یک مخاطب علاقهمند، چیزی جز یک چهلتکه نامتوازن ندیدم. از هرجایی یکچیزی بیاوری، بچسبانی بههم و هی اصطلاحاتی چون «فتنه»، «بصیرت»، «خواص بیبصیرت» و «وطن» را بریزی وسط آن، انگار که اصلاٌ بخشنامه شده که حداقل ده بار از این کلمات باید استفاده شود تا خوب تو کله مخاطب برود و انشاءالله هدایت شود.
نه، این خوب نیست.
وای، آنجا که هی بهسبک تحلیلهای صداوسیمایی از گوشهوکنار تاریخ روایت میکردند و بهگمان خودشان مثلاً دارند نمادین حرف میزنند، خیلی نچسب بود.
نصف نمایش هم که رفت پای آن حرکات (رقص یا چی؟!) نمایشی. بهاین نتیجه رسیدهام که هرنمایشی که حرفی برای گفتن ندارد سعی میکند از اینها قاطی کارش کند!
پ.نیک: علمای تبلیغ میگویند نقد منفی خود بهترین تبلیغ است. این یادداشت صرفاً بههمین هدف نوشته شدهاست! نمیخواستم بنویسمش. چون بالاخره آن بیچارهها هم زحمت کشیدهاند دیگر، هدفشان این بوده که متعهد کار کنند. همین تعهد بهنظرم خیلی ارزشمند است، بویژه در این زمانه کرختی هنر.
پ.ندو: روم سیاه اما دورازجون دوست دارم فیلم و نمایش و اینا که میبینم توش «زن» داشتهباشه! چرا این نمایشه زن نداشت؟!
پ.نسه: بادوستم کلی نمایش را مسخره کردیم و خندیدیم تا اندکی از احساس خسران کاسته شود! هرچند از اولش هم آمده بودیم که ببینیم اینوریها چیکار میکنند. خسته شدیم از بس نمایش خوب آنوری دیدیم!
پ.ن چهار: واکنش کارگردان کار به این پست.
برات عادی باشه
تو دبیرستان دوستی داشتم که عادت داشت در موقعیتهای هیجانانگیز و تعجباور بگوید: برات عادی باشه. کلی با آبوتاب مینشستم براش از رفتار عجیب و غیرمنتظره آدمها تعریف میکردم. عکسالعمل؟ هیچی...فقط برات عادی باشه. میزدمش و میگفتم: آخه تو چرا انقدر کولی.. برات عادی باشه ینی چی؟ یهذره تعجب کن آخه. معتقد بود زمانی که در آن زیست میکنیم زمانه عجیبوغریبی است، هرآن ممکن است رفتارهای باورنکردنی از آدمهایی که فکرش را هم نمیکنی ببینی و اگر آدم بخواهد برای هریک از این موقعیتها جابخورد، انرژی زیادی از آدم هدر میرود پس باید بیشازپیش خونسرد بود و اصلاً هم حساس نبود.
الان میبینم عجب جمله گوهرباری است این «برات عادی باشه». مطمئنم کسی بهش یاد داده بوده.
بعد دبیرستان و ورود بیشتر به عرصه های عمومی، موقعیتهایی پیش میآمد که از ته دل دوست داشتم کسی باشد و بگوید «برات عادی باشه». فکر میکردم تازه من که اینهمه خونسردم به سختی می توانم فرآیند عادیشدن را برای خودم جابیاندازم، وای بهحال حساسها. و خب بیدلیل نیست که اینهمه افسرده و درخودفرورفته و بدبین دوروبرمان داریم.
فکر میکنم درپی سالها تمرین و ممارست من هم بهمقام «عادی پنداری» رسیدهام. مقامی که لازمه زندگیای با حداقل سلامت روحی در این اوضاع و احوال شهرنشینی و دوره گذار و بحرانهای اخلاقیسیاسیاجتماعیاقتصادیست.
این روزها وقتی سیستمی، ساختاری، گروهی یا فردی به اصطلاح «گندش درمیآید» یا ناگهان نقاب از چهره برمیدارد و «عوضی بودن» خود را بهتمامی در معرض نمایش میگذارد خوشبختانه مکانیزم «برات عادی باشه» بهکار میافتد و حداقلش اینست که بعد از مدتی راهی امینآباد نمیشویم!