کتاب خوبی نیست و توصیهش نمیکنم از این جهت که عمر و جوانی کوتاه است و کتابهای بهتری باید خواند، خصوصاً تو این ماهرمضونی!
منتها برای من مفید بود. چیزی را یادآوری کرد بهم که قبلاَ میدانستم اما... لعنت بر غفلت، لعنت ابدی.
«انزجار نیچه از الکل، در عین حال انزجار او از مکتب انگلیسی رایج در فلسفه اخلاق را تبیین میکند: فایدهگرایی و بزرگترین مدافع آن، جان استوارت میل. به عقیده فایدهگرایان، در جهانی سرشار از ابهامات اخلاقی، راه قضاوت درباره درستی یا نادرستی عمل، اندازهگیری مقدار لذت و درد حاصل از آن بود. میل میگفت: میزان درستی اعمال متناسب است با میزان شادکامی براثرآنها. اگر اعمال به امری مخالف شادکامی بینجامد، نادرست هستند. منظور از شادکامی لذت و فقدان درد است. منظور از ناشادکامی، درد و محرومیت از لذت است.
تفکر فایدهگرایی و حتی ملت مبدع آن، نیچه را عصبانی میکرد:
عوامزدگی اروپا و عوامانگی ایدههای مدرن کار و ابداع انگلیس است. انگلیسی است که در پی شادکامی است، نه آدمیزاد.»
تسلی بخشیهای فلسفه/ آلندوباتن/ققنوس
اینرا هم دیروز در گودر همخوان کردم و شدیداً بهش اعتقاد دارم: آنچه به آسانی خوانده میشود بهندرت بهآسانی نوشته می شود. یا اینکه چنین نثر دشواری نقابی است بر فقدان محتوا. درکناپذیر بودن، بهترین حامی حرفی برای گفتن نداشتن است...درست همانطور که در امر لباس، نشانه کوتهفکری است که بهوسیله مد شخصی یا غیرعادی درپی جلبتوجه دیگران باشیم، در گفتار نیز همینگونه است. تلاش برای یافتن عبارات جدید و کلمات مهجور ناشی از نوعی جاهطلبی معلممآبانه دوران بزرگسالی است. همان
کتاب خوبی نیست و توصیهش نمیکنم و خودم هم اگر مجبور نبودم وسطش ولش میکردم ازبس که انتزاعی بود و شعاروار و پر از غرغرِبیراهکار و کلیگویی و شاعرانگی.
اما یکجاش امیدزا بود:
این امر مخصوص به انقلاب اسلامی نیست بلکه وضعی است که تمامی انقلابهای مهم تاریخ بشر با آن روبرو بودهاند.
برای مثال، اگرچه ظهور مسیحیت پایه های نظام اجتماعی، سیاسی روم قدیم و تمدن و فرهنگ شرکآلود آنرا بهلرزهدرآوردند اما چیزی حدود سیصدسال طول کشید تا انسان غربی تابع ادب مسیحی شود و با بهرسمیت شناختن تفکر و فرهنگ ویژه آن بنیاد تمدن عصر مسیحیت را استوار سازد و یا از اروپای پس از رنسانس برای ظهور تمامعیار فرهنگ ویژه خود و ایجاد تمدنی براساس اندیشه اومانیستی و اخلاق لیبرالیستی حدود دویست سال صبوری کرد. در تاریخ خودمان هم نمونههایی از این واقعه را شاهد بودهایم. در خیزش مشروطیت نیز نمونهای از این ماجرا را میتوان سراغ گرفت. اگرچه این خیزش خواسته یا ناخواسته متکی بر فرهنگ غربی بود اما پس از هشتاد سال موجب شد تا مردم ایران مودب به ادبی شود که ریشه در فرهنگ و تفکر اروپای قرن نوزده داشت.
انقلاب اسلامی تعرضی جدی به مبانی نظری غربی داشت و تعریفی نو از عالم و آدم میداد اما در سالهای اولیه پس از پیروزی در هالهای از اجمال ماند تا شاید مجال خروج از آن وضع را بیابد.
استراتژی انتظار/اسماعیل شفیعی سروستانی/موعود
چادرمان
که یادگار دختر پیامبر است را
بر سرمجرمان نیاندازید.
دعوت به اعتراض همگانی به پلیس و قوه قضائیه
بعداًترنوشت: گلدختر موجی در اعتراض به مخدوش کردن معنا و نماد چادر بهراه انداخته. من هم دعوت میکنم از خواهرانم، سعی، حاقه، خط میزنم، اینجا چراغی خاموش است، تنها زمین سفت، حدقلم، برای خاطر آیه ها، مسیر، خاله زهرا، ریحانةالنبی، میوه ممنوعه، دستنوشتههای خاکستری، سطرانه های سیمین، معصومه، طیبه، دخترناراضی، دارا، مرا به نام کوچکم صدا بزن، که بپیوندند به این موج.
نوشتهاند:
چه کسی چادر من را دزدید؟ (اینجا چراغی خاموش است)
برای ارثیه مادریم ؛ برای چادرم ( دستنوشتههای خاکستری)
چادر، لباس مادران نجیبم! (طبیه)
میراث مادرم (برای خاطر آیهها)
من اعاده حیثیت میکنم (جنجال یک سکوت)
دست از چادر من بردارید (زنان سرزمین من)
چادر به سرداشتن یا نداشتن؛ مسأله این نبود، مسأله این شد! (مسیر)
چادر (معصومه، چهار ساله از مشهد) :)
ما بیشماریم. جالب اینجاست که خدا از تو دل همهمان هم خبر دارد.
میگفت: ما دارا هستیم اما مثل ندارها مطهری میخوانیم، شعر می گوئیم و جلوی مهمانهایمان چادر گلگلی سر میکنیم!
این روزها هرکس منرا میبیند اول ازم میپرسد: با حسین قدیانی نسبتی دارید؟
میخواهم همینجا جواب بدهم و خیال همه را راحت کنم.
حسین قدیانی پدربزرگم است که سالها پیش به رحمت ایزدی رفته و قاعدتاً نمیتواند بنویسد یا حتی وبلاگ داشته باشد. والله اعلم.
چشمهاش ضعیف بود. خیلیضعیف. بدون عینک تار میدید. موقع حرفزدن با نامحرم عینکاش را برمیداشت.
دیگر دوست ندارم وبلاگ بنویسم. شاید اصلاً ولش کردم. حالا اینهمه نوشتیم چی شد؟ یک نفر آمد بگوید دستت درد نکند، بیا این هم صد میلیارد پول؟!
بسمالله
سوسک سیاه یا نماد اسلام؟!
امروز با دکتر رفیعپور تماس گرفتم برای گرفتن وقت مصاحبه. گفت: تا حالا شده بخواهی از پلهبرقیای که پائین میآید بروی بالا؟! وضع من الان اینطوری است. و هیچ، وقت ندارم. اما همین الان میتوانم تلفنی، کوتاه مصاحبه کنم. غنیمت بود و شاید میشد ازش مصاحبه کوتاهی درآورد. سوالم را پرسیدم. وسط صحبت به فراخور موضوع پرسید: شما چادر سر می کنید؟ گفتم بله. پرسید: آیا همهجا این چادر شما ارزش تلقی می شود؟ توی مغزم یک سرچی کردم توی "جاها" و یاد آن شب توی پاساژ میلادنور افتادم که پسره تا من را دید، روکرد به دوست دخترش و جوری که بشنوم گفت: گشتارشاده ها! گفتم: نه، همه جا ارزش نیست. دکتر نتیجه گیری دلخواهاش را کرد و مصاحبه کوتاهم تمام شد.
با همین یک سوال استاد، حجم عظیمی از حرف هجوم آورد به مغزم، اما آنجا جایش نبود، اینجا جایش است.
می خواستم بگویم دکترجان، این سوال قبل از ابعاد جامعهشناختیاش، بعد روانشناسانه دارد. تصویری که از خودتان در درونتان دارید، تأثیر مهمی در برخورد دیگران با شما دارد. اگر از چیزی که هستید شرمنده و ناراضی باشید عکسالعمل دیگران در مقابل شما در جهت تقویت این حس شما خواهد بود. اگر مثل آن دوست من که اعتقاد داشت چادرش پرچم اسلام است باشید، اعتمادبنفس و تشخصی در شما شکل می گیرد که خودبهخود هر بینندهای را به تحسین وامیدارد. اما اگر بنا بر مقتضیات خانوادگی و شغلی چادر دارید و در دل این تکه پارچه را لعن می کنید، اگر دیدید توی خیابان راهبهراه بهتان میگویند سوسک سیاه، زیاد تعجب نکنید. این تصورات خودتان است که در دنیای بیرون مجسم می شود. البته دخترهای چادری، همه سوسکسیاه، کلاغ سیاه، مگه خونه نداری رفتی تو چادر و امثالش را شنیدهاند اما بعضیها خیلی بیشتر میشنوند که البته ممکن است دلائل متعددی داشته باشد مثل تردد از اماکن جوات خیز و غیره، اما انگاره ما نسبت به خودمان هم فاکتور مهمی است.
اما در موقعیتهای خاص، ابعاد اجتماعی قضیه پررنگتر میشود. مثل موقعیت پس از انتخابات ایران. بحران سیاسی، شوک اجتماعی، تقابلهایی که پنهان بودند و ناگهان اشکار شدند، هجمهرسانهای، درگیری در کف خیابانها، بدبینی و بدگمانی و ناامیدی، غافلگیری مسئولین و مردم و... . واینهمه جو عجیبی را ایجاد کرد.
همسرعمویم چادری و روبگیر است. مردادماه توی سعادتآباد، تو ایستگاه ایستاده بوده که یک پیرزن لاجون تیپ شاهنشاهی میآید طرفش و بیدلیل شروع میکند به مشت زدن به بازوها و پشتاش و داد و بیداد که شما جوانهای مردم را کشتید و چنین کردید و چنان! همسر عموی ما هم که زن دیندار و شدیداً صبور وحتی میشود گفت خونسردی است، وقتی میبیند توضیحاتش کارگر نمی افتد، سکوت میکند و فقط به طرف نگاه میکند و لبخند میزند. مردم هم که نگاهکنان و تعجب کنان رد میشدهاند. پیرزن لاجون با مشتهای لرزانش انقدر میزند که خسته میشود و میگذارد میرود.
این یک نمونهاش بود و کلاً آمار کجکی نگاهکردن، تیکه انداختن، بحثکردن توی تاکسی و اتوبوس با کسانی که ظاهر مذهبی دارند بالا رفته و این به قول استاد یعنی تضاد ارزشها. یعنی فاصله ارزشی، یعنی شدیداً حکومتیشدن دین و تمام مظاهرش. این آخریها را بقول خودم!
حاشیه:
یکم. اولین بارم بود که با دکتر رفیعپور صحبت میکردم. چقدر نایس بود. خدا بابابزرگ مهربان با آن جامعهشناسی خودمانیاش را حفظ کند و بر علم وعزتش بیافزاید.
دوم. در اینجا پرسیده بودم نماد اسلام چیست؟ یکیش همین حجاب! مگر نه اینست که سفت و سخت جلوی حضورش را میگیرند، چه در مسابقات ورزشی چه در دانشگاههای ترکیه و اروپا.
سوم. هر دو ساعت یک زن در فرانسه محجبه می شود ( + و +) جل الخالق!
عطف به: روز نهم به قبل
بسمالله
مرثیهای برای یک جبهه
یکم.
چهارمـپنچم دبستان، چشم و چراغ معلم تربیتیها بودم. هروقت جشنی چیزی داشتند منرا فرامیخواندند که قدیانی، تئاتر با تو. یک چیزی از یک جا پیدا میکردم یا مینوشتم و یکیدو نفر را جمع میکردم. به هرکدام یک نقشی میدادم و باهاشان تمرین میکردم. با گوآش سر و صورتشان را مثلاً گریم میکردم و این میشد گروه تئاتر.
گاهی معلم تربیتی دیر یادش میافتاد جشن داریم و باز، قدیانی فردا جشن داریم، تئاتر ندارید؟! امروز یک طرحی میریختم و فرداش آنچه در مغز داشتم را تنهایی اجرا میکردم. نمایش که نمی شد اسمش را گذاشت، از اول تا اخرش بداهه و شوخی بود، مثل وقتهایی که آدم حرف کم میآورد، میزند به شوخی. اغلب هم تقلیدی بودند از طنزهای رادیو تلویزیون آن دوران.
و البته ماجرای قیر و قیف آنجا هم بهراه بود. یک روز بازیگر نقش شاه دیکته داشت. یک روز وزیر آبلهمرغان میگرفت، نمیآمد. یک روز ناظم بداخلاق میشد، میگفت لازم نکرده. حاصل کار اما برای بچه دبستانیهای یک مدرسه دولتی دهه هفتاد زیاد هم بد نبود. یک صحنهاش یادم هست. یک نمایش مثلاً طنز بود. بالای سکو بودم و زیر پایم یه پهنای یک حیاط مدرسه، بچههایی بودند که توی صفهایشان ایستاده بودند و داشتند از خنده ریسه میرفتند. و یک خانوم ناظم چاق بینشان، با کفشهایی که ما آن موقع بهشان میگفتیم تقتقی! زیرچشمی به بچهها نگاه میکرد و سعی میکرد خندهاش را قورت بدهد. استقبال آنقدر زیاد شده بود که رسماً تو انشاءهایم مینوشتم در آینده میخواهم کارگردان بشوم و خودم را تصور میکردم که بزرگ شدهام و چادری به سر دارم و دوربینی به دست! دوره راهنمائی با معلم تربیتیها دشمن شدم و سودای کارگردانی از سرم پرید.
دوم.
شهریور88، نمایش <مرثیهای برای یک سبکوزن> به نویسندگی و کارگردانی یعقوب آقاخانی، در تالار سایه اجرا شد. در 45دقیقه کل جریان انتخابات را پس پرده استعاره و تشبیه مرور کردند و منظورشان از سبکوزن، میرحسین بود. به راحتی، با هنرمندی تمام، کل واقعیت را وارونه روایت کردند. دیگر وقتی اسم میرحسین با آن استوانه به آن گندگی پشتش را، میگذارند سبکوزن، خودتان حساب کنید بقیه ماجرا را چطور شاعرانه برعکس جلوه دادند.
آخر نمایش اما همراه همه تماشاچیها ایستادم و برای گروه دست زدم. خوشم آمد ازشان. دست زدم نه به خاطر محتوایش که برخلاف باورم بود. برای هنر متعهدشان،هرچند به اصول خودشان. برای تلاش و تکنیک و تیزهوشیشان. برای طنز لطیفشان، که به ابتذال طنز اینروزها آلوده نبود. برای سرعتعملشان (هنوز یک ماه هم از بعضی اتفاقاتی که در نمایش به آنها اشاره شد، نگذشته بود. جای عجب داشت که اینها کی نمایشنامه را نوشتند، کی تمرین کردند، کی مجوز گرفتند، کی تبلیغ کردند؟!!) برای جذابیتی که برای مخاطب عام ایجاد کردهبودند و برای تماشاگرانی که کیپتاکیپ روی پلهها با کمال رضایت نشستهبودند.
سوم.
این دعوت راه را که دیدم، گفتم یکی مثل آقاخانی و گروهش، کاری میکند که مزهاش تا مدتها زیر دندان ادم میماند. یکی هم تازه میافتد دنبال خاطرات گروه تئاترهای سوراخسمبههای دهه شصت. گروههایی که احتمالاً به اندازه مورد یکم،غیرحرفهای، شلمشوربا و سرسریست. که اگر نبود سودای نمایش از سرشان نمیپرید و حالا شدهبودند یک گروه تئاتر حرفهای.
یک اجرای <مرثیهای برای یک سبکوزن>، بهنظر من میارزد به تمام جلسات خاطرهخوانی با نام فرضی <خلسهای برای دهه شصت>!
عطف به: روز هشتم به قبل