بسمالله
جور دیگر
تا حالا روی تنفستان تمرکز کردهاید؟
موقع دم هوا را میدهیم توی قفسه سینه و شکم منقبض میشود. موقع بازدم هوا را برمیگردانیم بیرون و شکم رها و منبسط میشود.
یوگیها (یوگاکارها) درست برعکس نفس میکشند. موقع دم هوا را مستقیم میدهند توی شکم و شکمشان منبسط میشود. با بازدم هوا را می دهند بیرون و شکم به حالت اول برمیگردد.
حتی نفس را هم میشود جور دیگر کشید.
عطف به:
بسمالله
یکی از دعاهایم همیشه اینست که خدایا منبر خوب نصیبم کن. منظورم از منبر هم آدم عالمی است که نصیحتمان کند بلکم به راه راست هدایت شدیم.
دکتر ادا ندارد
در این بحران علوم انسانی، مثل دکتر گلزاری غنیمت است. هم علم و تجربه و جایگاه دانشگاهی دارند هم دیندارد. نه دین کنجپستو و لب تاقچهای، دینی که بشود باهاش خود و دنیا را اداره کرد و به جائی رسید.
دکتر جمعهها، صبح در منزل خودشان مراسمی دارند که اسمش را گذاشتهاند صبح امید. اولین جمعه هر ماه ندبه میخوانند با حضور آقای پسندیده یا دکتر آشنا (البته من تا حالا ندبهاشو شرکت نکردهم) و بقیه جمعهها خودشان حافظ میخوانند و تفسیر میکنند، البته با همان دید روانشناسانهشان. بعدش هم سخنرانی میکنند و گاهی تکلیف میدهند برای دفعه بعد. آخر مجلس هم پاسخ به پرسشهای بچهها. تا جائی هم که وقت بشود مشاوره سرپائی میدهند به یک عدهای. درهای کتابخانه شخصیشان هم که باز است بروی همه، برای امانت البته! شرکتکنندگان هم اغلب دانشجوهای خودشاناند از علامه و یک عده مثل ما علاقهمندان فرعی!
نکتهای که امروز نظرم را جلب کرد این بود که دکتر ادا ندارد! امروز تعریف میکردند که از یک رانندهتاکسی چه چیزها یاد گرفتهاند. با بچههایش دوست و روراست است. دلسوز است و این از رقم ویزیت مرکز مشاوره اش و از مشاورههای سرپائیاش معلوم است. ابایی ندارد از دفاع از ارزشهای اسلامی و نقل حدیث و مدح ائمه و متعاقباً خوردن برچست متحجر و غیرعلمی بودن.
این بار از علمزدگی دانشگاهها میگفتند که:
" هرگوشهکناری اکر کسی یک مقاله بنویسد میروند پیدا میکنند و میخوانند به اسم اینکه علم است اما ما که یک حدیث از ائمه میخوانیم ، که علمشان از خدایی است که خالق انسان است، میگویند اصلاً حرفش را نزن این علمی نیست!"
خداش نگهدارد و بر علم و عزتاش بیافزاید.
تبصره: 1.گویا قرار است از اردیبهشتماه سایتی راهاندازی کنند به نام صبح امید و فایل جلسات را بگذارند تویش. 2. دکتر گلزاری مدیر مسئول مجله سپیده دانایی هم هست.
عطف به:
بسم الله
مادری
بهش غذا میداد. جای خوابش را مرتب میکرد. حمام میبردش. موهایش را شانه میزد. لباسش را میپوشاند. بهش قرص ویتامین و غذای کمکی میداد. وقتی مریض میشد میبردش دکتر. نوازشش میکرد. بهش لبخند میزد و باهاش حرف میزد. روزی یکساعت هم میبردش گردش. خلاصه، دختر، مادری میکرد برای سگشاش!
عطف به:
بسم الله
تغذیه و سیاست
« سلام سوئیس، سلام برزیل، سلام ژاپن، سلام ایران.. نسکافه نستله» این تبلیغ شرکت نستله (یک شرکت صهیونیستی) شما را یاد چه چیزی میاندازد؟ من را یاد جهانیشدن که برای ما معنی میدهد غربی شدن. امروز ردپای اقتصاد و سیاست بر روی همه چیز هست حتی پیش پا افتادهترین امور.
روزگاری در تهران "مغازه قهوه فروشی" انگشتشمار بود، اما امروز در هر کوی و برزن یکیشان را میبینیم. اغلب هم محصولات نستله را دارند. فقط هم قهوه نیست انواع غذای صبحانه خارجی، انواع شکلات، پاستیلها و آدامسها، غذاهای آماده و نوشیدنیها. و این فقط به سیاست و اقتصاد و بازار برای آن محصولات ربط ندارد که نوعی فرهنگ را هم همراه خودش میآورد. همینکه هر روز شبیه آنها غذا میخوریم کم مهم نیست. شاید فکر کنیم خب خوشمزهاند. اما خدایی شیرینیها و تنقلات یزد و شیراز و قزوین و شاهرود و تبریز کجا و آن هلههولههای خارجی کجا؟ فرقش اینست که شیرینی یزد را فقط توی یزد و بعضی شیرینیفروشیهای خاص تهران میشود پیدا کرد اما شکلات و آدامس خارجی توی هر کیوسک روزنامهفروشیای هست. تازه بگذریم از ارزش غذاییشان که شیرینیهای خودمان پر است از پسته و کنجد و زنجیبل و خرما و آنها اصلاً معلوم نیست چی تویشان ریختهاند. نمونهاش همین پاستیلهای خارجی که خیلی وقت است اعلام کردهاند از روغن خوک درست میشود اما هنوز مثل نقل و نبات هر گوشهکناری فروش میرود.
تبصره: گاهی به خودم میگویم: بروبابا دلت خوش است. فساد به مدارس ابتدائی رسیده. این از بلبشوی سیاسیمان، آن از اقتصاد پادرهوایمان، این وضع آشفته دانشگاهها و سردرگمی جوانانمان، آن از آمار اعتیاد و طلاقمان، این از مسئولینمان، آن از صداسیما و سینما و تئاترمان. سبک زندگی و اخلاق و ارزشهایمان همه غربی شده رفته. نه علممان از خودمان است نه هنرمان نه فرهنگمان. آن هم از دشمنانمان که همهچیز دارند علم، هنر، تکنیک، قدرت سیاسی و اقتصادی...همه چیز. ما بهزودی نابود خواهیم شد. آن وقت تو میآیی دست میگذاری روی چه چیزهایی! خوشخیال.
اما گاهی دلم روشن میشود. مثل همین چند روز پیش که مسجد محلهمان پر ِ پر شد از آدمهایی که آمده بودند سیزدهبهدر. مردمی که وسط سیزدهبهدر هم نمازاولوقتشان یادشان نمیرود را خدا کمک میکند!
مست میشوید
اولها معتاد بودم به قهوه. الان ترک کردهام و روآوردهام به جوشاندههای قدیمیخودمان. بهلیموی اصل مازندران را میخوریم و عقوبت دنیوی و اخروی خرید از صهیونیسم جهانخوار را نمیکشیم.
قهوه و مشتقاتش خوشمزه است اما حالا که چای بهلیمو میخورم میفهمم که قهوه فقط یک مشت کافئین است که بیخود ضربان قلب آدم را بالا میبرد. البته قهوه هم خاصیتهایی دارد اما به گرد پای چایهای سنتی خودمان نمیرسد. از این به بعد قصد دارم انواع چای و جوشانده را معرفی کنم. این دفعه:
بهلیمو
بوی عطر وحشیاش مست میکند آدم را. شبها یا وقتیخیلی خستهاید، برگ خشک بهلیمو را دم کنید، بریزید توی لیوان تا رنگ نورانیاش را ببینید. یک تکه نبات کوچک بیاندازید تویش و تا وقتی سرد شود بویش را استشمام کنید. خوب که خمار شدید، بنوشید تا ببینید چطور سرتان سبک میشود و راه تنفستان باز.
طرز تهیه: به لیمو ( یک قاشق غذاخوری ) در یک قوری به علاوه ? لیوان اب سرد . به همراه مقداری نبات دم کنید.
خواص: طبیعت گرم . خواب اور شب . ارامبخش . ضد میگرن . ضد سردرد . ضد تپش قلب . تقویت حافظه . ضد نفخ . تقویت معده . ضد اسم.
عطف به:
مسابقه بین من و خودم. روز اول، روز دوم، روز سوم
بسم الله
آنان که گفتند الله
جواب آخر اغلب مسائل توی ریاضی رند است. تمیز و مرتب است. یعنی موقع حلکردن اگر راه را از اول درست رفته باشی و اشتباه نکرده باشی، زوائد و حواشی فاکتور گرفته میشوند، با هم میروند و ساده میشوند. و سرآخر فقط یکی دوتا عامل میماند. در این حالت یک آرامشی به آدم دست میدهد. آن موقعها که ریاضی میخواندم وقتی جواب اجقوجق درمیآمد حتم میکردم که یک جای کار میلنگد.چند وقتی است که فکر میکنم دنیا هم همینطوری است. جواب تمام مسائل فقط چند تا کد است. یعنی تمام تاریخ و علم و فلسفه و اقتصاد و سیاست و فرهنگ و هنر قابل ساده شدناند فقط به چندتا کد.
احساس میکنم ادامه حیاتمان بسته به همین چندتا کد است، چیزی شبیه لاست. الان هم هروقت جوابها اجقوجق درمیآید، هروقت عاملها یکی از غرب است و یکی از شرق، هروقت تمیز نیست، هر وقت به آرامش نرسیدهایم، حتم میکنم به کدها نرسیدهایم.
نماد صهیونیسم بر روی طلای مادرشوهری!
نمادها هم چیزیاند شبیه همان کدها. چون ساده و تمیز و بیواسطهاند. چون خلاصه و محدودند اما یک دنیا حرف دارند پشتشان. چون نمادها میتوانند کدها را بگذارند روی دوششان و بچرخند توی دنیا. چند وقتیاست درباره نمادهای تصویری و حرکتیمان فکر میکنم. حرکتی مثل صلیبکشیدن. تصویری مثل ستاره ششپر. یک چیزی که هر کس بتواند با خودش داشتهباشدش یا در مواقع مورد نیاز ایجاد و تصویرش کند. و بشود همه جا ازش استفاده کرد. و هر کس ببیندش یاد امر واحدی بیافتد. به نتیجه خاصی نرسیدهام هنوز. مثلاً نماد انقلاب اسلامی ( انقلاب اسلامی خالی. نه انقلاب اسلامی ایران) چیست؟ انقلاب 17اکتبر نماد داس و چکش را داشت. بدون نماد چطور میشود جهانی شد؟ نماد شیعه چیست؟ اصلاً شاید حکمتی داشته که ائمه برای ما نماد نگذاشتهاند. گذاشتهاند؟!
ما پرچم را داریم که ملی است و انتظارم را برآورده نمیکند. رنگ سبز بود که مخدوش شد و باید به جایگاه اولش برگردد. الله و سایر کلمات متبرک که مقدس است و نمیشود هرجائیاش کرد. چفیه هم هست با هاله از حرف و حدیث اطرافش. کاری که فلسطینیها میکنند خیلی خوب است. انگشت اشاره رو به بالا.
دچار فقر نمادیم ما و از آن طرف هزارجور نماد اختراع کردهاند. چند وقت پیش مقالهای میخواندم که نمونه آورده بود از ورود تدریجی نمادهای شیطانپرستی و صهیونیستی حتی توی پوسترها و بنرهای عزاداری در ایران! ماجرای ورود این نمادها روی لباسها و زیورآلات و غیره را که دیگر همهمان میدانیم. چندوقت پیش روی سرویسطلاسفید همسایهمان علنا یک ستاره ششپر پیدا کردم. به قول خودش طلای مادرشوهری (طلایی که مادرشوهرها به مناسبت عروسی پسرشان از ذوقشان میخرند و باید طوری باشد که مادرشوهر را در مجلس از دیگران کاملا متمایز کند. منبع: همسایهمان). بهشان گفتم که این ستاره نماد صهیونیستهاست ( ذوق عروسی تا آن موقع مانع دیدن ستاره شدهبود!) یککمی تأسف خوردند اما نمیشود از کسی انتظار داشت طلای 5 میلیونی را به خاطر یک ستاره که آنچنان هم زشت نیست عوض کند!
عطف به:
بسم الله
یوگای پیشرفته
ساعت هفتونیم صبح است و هنوز هیچ کس توی سالن باشگاه نیست. مانده تا حالوهوای تعطیلات از سر مردم بپرد. از طبقه بالا صدای حرفزدن و خندیدن میآید و میپیچد توی سالن خالی و چند برابر میشود. بالا را تا حالا ندیدهام، فکر میکنم حالا که وقت هست بروم نگاهی بندازم. روی دیوار راهرو نوشتهاند سالن هنرهای رزمی و فلش زدهاند به سمت بالا. از پلههای مارپیچ بالا میروم. صاحب این همه صدا سهتا زناند. یکی حدوداً 35ساله و دوتا بالای 50. قیافه زن 35ساله آدم را یاد زنهای دهه هفتاد هالیوود میاندازد. موهای فرِ پرکلاغی، به تبعاش ابروی پهن مشکی، رژ قرمز،کمی چاق، بااینهمه خوشگل. ابروی پهن مد است. چاقی، کماش، دهه50 مد بود. خوشگلی هم که فرازمانیـفرامکانی است.
بین هنرهای رزمیِ نوشتهشده روز دیوار و هیکل و سن زنها تناقض بارزی هست. میپرسم: خانوما الان چه کلاسیه اینجا؟ اونجا نوشته سالن رزمی!!
زنها وسط خندهشان تازه متوجه من میشوند. یکی از 50سالهها میگوید: الان یوگاست. یوگای پیشرفته، یوگای مبتدیا ساعت دهه، مال تنبلا و خوابآلوها.
و سهتایی میزنند زیر خنده. تناقض حل میشود. یوگا هم مثل شطرنج است از این نظر.
چشمهام یک چرخ میزند. سالن اندازه یک زمین بسکتبال است. کفاش با تشکچههای پازلمانند فرش شده. نهتنها برای یوگا و رزمی که برای ایروبیک و ژیمناستیک هم مناسب است. یکطرفش چند سری فایل و یک آبسردکن گذاشتهاند. یک ضلعاش شیشه رفلکس است از کف تاسقف. درست روبرویمان تپههای پارک پرواز را میبینیم. پوشیده از چمن و بنفشه و مریم. و کمی بالاتر کوههای برفگرفته شمال تهران را. با این منظره، سالن جان میدهد برای یوگا.
برمیگردم سمت زنها. زن 35ساله زانو زده و ملحفه سفیدش را روی زمین پهن میکند. یکی از 50سالهها، آرام دور سالن راه میرود و نرم نفسعمیق میکشد. فکر میکنم لابد دارد خودش را گرم میکند! زن دیگر هم ایستاده جلوی زن35ساله و حرف میزند. سرحرف را میخواهم که باز کنم، میگویم: کلاسش چطوره؟ خوبه؟ زن ایستاده میگوید: خوب از چه نظر؟ برای لاغر شدن؟ نه، خوب نیست.
برای خیلی از زنها ورزش یعنی وسیلهای برای لاغرشدن. زن35ساله با خنده دستهایش را به دو طرف باز میکند و میگوید: اما اگر میخوای مثل ما چاق باشی اما از چاقی خودت خوشحال باشی، خوبه!
و هرسهتائیشان میخندند. زنی که خودش را گرم میکرد، آرام نفس میگیرد و رد میشود. زن خوشگل با همان حالت خنده ادامه میدهد: اگر میخوای همیشه خوشحال باشی، خوبه. الان ما، هرچی هم که بشه خوشحالیم. شوهره صبح پا میشه بیخود و بیجهت دادبیداد راه میندازه،بازم ما خوشحالیم. و میزند زیر خنده. آن دوتای دیگر هم انگار که از موضوع خبر داشته باشند باهاش میخندند.
خنده زن35ساله هیستریکی است. کسی نداند فکر میکند خوشحال است.
عطف به:
بسمالله
سگِ خدا
خانه ما زیر پونز نقشه تهران است. قبل از ما یا اساساً خانهای نیست یا تازه دارد ساخته میشود. تازه بعد از ماست که تهران شروع میشود با خانههایش، مردمش و آلودگیاش.
پشت خانهمان بهخاطر همین تهراننبودنش پر است از جکوجونورهایی که میگویند به خاطر آلودگی دارند از تهران فرار میکنند. کلاغها، گنجشکها و یک پرنده دیگر که اسمش را نمیدانم، فقط مطمئنم قناری نیست. و یک سگ. اسمش را من گذاشتهام سگخدا. هرروز تقریباً نیم ساعت مانده به قضاشدن نماز صبح، تمام توانش را میریزد توی حنجرهاش و آی پارس میکند. انگار که میخواهد حجت را بر همه تمام کند. دوسهبار همین سگخدا نماز صبح من را نجات داد.
آفتاب هم که طلوع میکند سگخدا شروع میکند به عوعو کردن و چه سوزناک. انگار دارد مرثیه میخواند برای خوابماندگان عالم.
یکبار که با نهیب سگخدا از خواب پریدم ناخودآگاهانه سرودم:
گفتم این شرط آدمیت نیست
سگ تسبیحگوی و من خاموش
اول فکر کردم شعر گفتهام، بعد که هشیارتر شدم یادم آمد از بقایای فارسی دبیرستان بود با اندکی تغییر.
این اواخر دوسهبار مرد تفنگبدستی را دیدم که گذاشتهبود دنبال سگخدا. همسایهها شاید شهرداری را خبر کردهاند.
تا حالا که دستشان بهش نرسیده. بهرحال یدالله فوق ایدیهم.
عطف به:
بسم الله
گاهی با خودم مسابقه میگذارم. خودم رکوردم را میشکنم. به خودم میگویم: اگر تونستی سهتا پیتزای قارچ و گوشت را در نیمساعت درست کنی طوری که خوشمزه هم بشود. تا 2ماه، هفتهای دوتاکتاب بخوانی با خلاصه نویسی. تا سهماه چیپس نخوری!
خودم روی دست خودم بلند میشوم و این خیلی کیف دارد.
حالا یک مسابقه جدید: آپ کردن وبلاگ، هر روز، به مدت ده روز، درهر شرایطی، حتی اگر شبوروز بر ما گلوله بارد!
ده روز وبلاگنویسی، درباره هرچی دستم آمد.
کارکردش هم اینست که دستم راه میافتد دوباره در وبلاگنویسی.
پس
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروع شد.
بسم الله
1.من هر وقت بنفشه می بینم یک حالت شعفی بهم دست می دهد. نمیدانم چرا، ولی دست می دهد.
2.خانه نو است اما هنوز اسباب اثاثیه را نچیدهام. بزودی ایشالا
3.گر نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست توان خورد آب