درخت انجیر پیری که تو باغ بود همه کودکیهای مرا میدید
«من توی طبیعت بزرگ شدهام»؛ پزی است همیشه به دوتا خواهرم میدهم. میخواهم بگویم من روح و روانم پاکتر است، سالمتر است. منظورم از طبیعت هم یک باغچه یک متر در سه متر است! خودش در تهران کلی طبیعت محسوب میشود دیگر. تا هفت سالگیِ من توی آن خانه سیمتریجی بودیم. یک حیاط داشت که اندازهاش را اینطور توصیف میکردیم: سهتا ماشین توش جا میشه!
باغچهش را بابا عیدها پر میکرد از بنفشه و رز. درست وسطش یک گل رز بزرگِ قرمز داشت که من سندش را بهنام خودم زده بودم. درست اندازه دستهای آن زمانم بود، وقتی حلقه میکردم زیرش. صبحتاشب دوروبرش میچرخیدم، شازدهکوچولویی بودم برای خودم!
بالای حیاط داربست فلزی داشت و تابستانها درخت مو سقف میزد حیاط را. آخر تابستان انگورها را سبدسبد میکردیم و میدادیم همسایهها. خرمالو هم داشت که یادم نیست چهکارش میکردیم! تاب وصل کرده بودیم به داربستها. حوض هم داشت حتی. تمام کودکیهای من تو همان حیاط گذشت، با نسرین، نوشین، مریم، مهدی... . خواهرهام که دنیا آمدند از آنجا رفتیم. الان هم که زیر پونز هستیم. این عکس را که دیدم دلم ریخت. شبیه حیاطمان است. چندسالی است که دیگر آن خانه را ندیدهام. قبلترها گاهی میرفتم میایستادم جلوش و هی نگاهش میکردم، هی نگاهش میکردم. نگاهش میکردم و کودکیهام جلوی چشمهام رژه میرفت.
تیتر هم ترانهای است از فرهاد اصلانی. (دانلود)
مسیر نیمساعتی است. سوار که میشوم راننده ضبطش را روشن میکند. از آن آهنگهایی که من را دچار تشتت اعصاب میکند.
معمولاً اینجور مواقع از راننده خواهش میکنم کم کند که اغلب خودشان خاموش میکنند. اینیکی اما توجهم را جلب میکند. رپی است با لهجه اصفهانی! خواننده یک داستان مدرن را در فضای سنتی و بازارچههای اصفهان روایت میکند، خیلی بامزه! متن ترانه خیلی پارادوکسیکال است. حفظش نشدم اما یک مقدارش این مفهوم را داشت: «پسره با لهجه اصفهانی به پیرمرده در بازار اصفهان میگوید: دوستدختر من را ندیدی؟ پیرمرده هم جواب میدهد برو بگرد دنبالش، خدا کریم است انشاءالله که پیداش میکنی!!» زیر چادر میروم و ریزریز میخندم. تاکسی جلوی یک آقای ریشو نگه میدارد. راننده صدای ضبط را کم میکند. یکنگاهی به راننده میکنم، یعنی واقعاً که! این سوال برایم مطرح میشود که ریش بهتر است یا چادر؟! از این حرکت راننده نتیجه میگیرم ارزش بازدارندگی ریشآقاهه از چادرِمنِضعیفه بیشتر است. یک موتوری میپیچد جلوی ماشین. راننده داد میزند: آخه آدم با زن و بچه از این کارا میکنه؟! جلوتر باز موتوریه ویراژ میدهد. از آنجا که خداوند اغلب دروتخته را جور میکند، زنش هم ترک موتور با دست به ماشینها علامت میدهد که راه را بر ویراژ آقا باز کنند، یکجور تقسیمکار. صحنه عجیبی از تشریک مساعی یک زوج جوان. اینبار کرتکرت میخندم. جلوتر وسط ترافیک یک ماشین بیبنزین شده. راننده که پیشتر با عکسالعملی که در برابر موتوری داشت، ماهیت داشمشتیای خود را نمایان کرده بود، عذرخواهی کرد و رفت بنزین بدهد. سوار که شد مجدداً از هردونفرمان عذرخواهی کرد. آقا ریشوعه گفت خوب کاری کردی آقا. یعنی امربهمعروف کرد. آهنگه حالا بهزحمت شنیده میشود. پسره در راه به بابای دختره رسیده و دارند با لهجه اصفهانی با هم صحبت میکنند، خیلی بامزه! اینبار به هرتهرت رسیدهام.
دونت فالو مریم، از بچههای گودر، آهنگه را رساند و پیغام داد خندیدید، مارم دعا کنید:))))))))))
یکم. شنونده خوبی هستم. دستم را میگذارم زیر چانه، سکوت میکنم و میگذارم طرف هرچقدر دلش میخواهد حرف بزند. تازه وقتی خودش حرف کم میآورد، کمکش میکنم، سوال از توی سوال درمیآورم و حرف توی حرف میکشم. اینطور میشود که یکهو به خودم میآیم و میبینم دوسهساعت گذشته و وااای چطور اینهمه حرف را در چهارهزارکلمه جمع کنم؟ طرف زن باشد هم که بدتر!
دوم. دوکار را خیلی زیاد دوست دارم. عکاسی خبری، مصاحبهگری. عکاس که باشی میتوانی از جایگاهی ورای ساختارهای مرسوم به قضایا نگاه کنی. جایی باشی که مردم دیگر نمیروند و دوربینت به بودن تو در آن مکانها مشروعیت میدهد، مردم میگویند خب عکاس است، دارد عکس میگیرد، اشکالی ندارد که بالای سن، روی درخت و توی چشم مردم باشد!
در مصاحبه، تو در نقش منحصربفردی قرار میگیری. تجربه مصاحبهگر فقط مختص خودش است و با نوشتن متن مصاحبه هم به خواننده منتقل نمیشود. فقط مصاحبهگر زبانبدن سوژهاش را میبیند، حالت حرفزدن، خنده، گریه، فکرکردن، تردید، تألم و اضطراب سوژه را فقط مصاحبهگر میبیند. و این هیجانانگیز است. مصاحبهگرها می توانند داستاننویسهای خوبی هم بشوند. کلی تیپ توی ذهنشان دارند که مردم دیگر فقط میتواند مشتاقانه مصاحبههایشان را بخوانند(+ و +).
سوم. همینجوریش وقتی میبینم یک نفر مسلمان شده، شیعه شده، گریهم میگیرد. بهنظرم خیلی اتفاق باشکوهیست. اولش که خانم هاشمی درباره شهادتین گفتنش میگفت بغضم را قورت دادم که اشکهام فضا را تحتتأثیر قرار ندهد و کارم خراب نشود. آخرش که تعریف کرد چطور در آتشسوزی خانهاش قرآنش نسوخته، چشمهاش که وقت گفتن این حرف قرمز شد، اشکهای من هم مجوز سرازیرشدن را گرفتند، شُرشُر! خیلی کیف داد!
چهارم. برگشتم خانه بدوبدو رفتم کتاب روشهای تحلیل رسانه را که از نمایشگاه گرفته بودم و تا آن موقع سراغش نرفته بودم را شروع کردم به خواندن، محض جوگیری! کتاب خوبی است. رسانه را با چهار رویکرد نشانهشناختی، مارکسیستی، روانکاوانه و کنشمتقابلی تحلیل کرده. فصل های اولش برای کسانی که علوماجتماعی خواندهاند یککم تکراری است، اما بعدش جالب و فان میشود. مثلاً فوتبال را با این چهار رویکرد تحلیل کرده، با اینکه علاقهای به فوتبال ندارم خیلی لذت بردم. تبلیغات را با رویکرد مارکسیستی تحلیل کرده، باید هم اینطور باشد! خلاصه که بخوانید، کتاب خوبی است.
روشهای تحلیل رسانه. آرتور آسابرگر. دفتر مطالعات و توسعه رسانهها
محروم شو تا کامروا شوی!
کلمه محرومیت بار منفی دارد. هیچکس دوست ندارد محروم باشد. اما اگر «محرومیت» را در مقابل «اشباع» و قبل از «کامیابی» قرار دهیم نهتنها بار منفی نخواهد داشت بلکه وجودش ضرورت هم پیدا میکند.
موقع ورزش، ترشح مخدرهای طبیعی گروه اندروفینها و میانجیهای عصبی-شیمیایی مثل اندروفین، انکفالین و سروتونین در خون، باعث ایجاد اثرات شادیآور و ضددرد میشود. شادی کلمه ایست که پزشکان بهکار میبرند چون دامنه واژگان پزشکی محدود است و نمیتوانند مثلاً بگویند: مردم، وقتی ورزش میکنید احساس میکنید خون در رگهایتان جریان دوباره پیدا کرده و دوست دارید با خودتان بخوانید مرده بدم، زنده شدم!
از آنجا که لذت های این دنیا فانی است، بدن بعد از مدتی به این هورمونها عادت میکند و برای بدست آوردن همان میزان شادی، سطح بالاتری از هورمون را طلب میکند. به همین دلیل است که بهنظر من اوج لذت ورزشکردن در همان چند جلسه اولی است که جدی ورزش میکنیم و بعد از آن عادی میشود. حال اگر مدتی از ورزش کردن محروم باشید و پس از مدتی دوباره به آن برگردید همان حس اولیه شادی را تجربه خواهید کرد.
به نظرم این مدل زیستی را می توان تعمیم داد به کل مقوله لذت. درواقع محرومیت نهتنها منفی نیست بلکه اگر با مدل «محرومیت ---> کامیابی» پیگرفته شود در استمرار درک لذت موثر است. در مقابل مدل «کامیابی ---> اشباع» قرار دارد که در نظر اول هوسانگیز بهنظر میرسد. اما اینکه انسان از انواع امکانات و برخورداریها در هر زمان و مکان بهرهببرد، نهتنها مطلوب نیست بلکه باعث کاهش ارزش آن برخورداری میشود، موقعیتی که میتوان آنرا «رفاهزدگی» یا «سیری» نامید.
***
بیربطنوشت: گاهی دقیقاً میدانم در نوشتهام چه خللی وجود دارد اما یا بهدلیل اینکه حال ندارم و یا اینکه بلد نیستم چطور آن خلل را برطرف کنم با تسامح با خودم رفتار میکنم و آن نوشته را پست میکنم و منتظر میمانم کسی بیاید مچم را بگیرد و من لذت ببرم از تیزبینی طرف که در این عصر ببین و بگذر، چطور دقیق متن را خوانده و چطور حس نقادیگریش هنوز فعال است. مثلاً در پست بسیجی واقعی منتظر بودم کسی بیاید بگوید: «چرا مفهوم متکثر "بسیجی واقعی" را تقلیل دادهای به لبخند و خوشزبانی و نایس بودن! اگر بسیجی واقعی فقط باید گوگوریمگوری میبود که چه نیازی به اسلام، همان مسیحیت هم خیلی مهربان و لطیف بود. متن خوب بود اما تیتر را عوض کن.» حیف که جناب پلخمون از نت هجرت کردهاند وگرنه حتماً یکچیزی میگفتند.
یخچال وحشت
«فاشیسم» پدیدهایست که خیلیها پی افشای زمینهها و عوامل پیدایشاش بودهاند.
سوال اینست که چه گروههایی به جنبش تودهای میپیوندند و چرا؟
دو گروه عمده، دو پاسخ جامعه شناسانه و متضاد به این سوال دادهاند. گروه اول نظریهپردازان جامعه تودهواراند، از جمله هاناآرنت، که معتقد بودند پیدایش جنبشهای توتالیتر و پیوستن مردم به این جنبشها حاصل ذرهای شدن مردم و افول طبقات و گروههایی است که تا پیش از آن از مردم عضوگیری میکرد. بادرهمشکسته شدن طبقات و گروهها، افراد ذرهای شده و به نازیها گرایش پیدا میکردند.
گروه دوم دیدگاه جنبش طبقاتی است که برعکس معتقدند نازیسم حاصل تقویت پیوندهای طبقاتی است. این طبقه متوسط و لایه میانی جامعه بودند که از نازیها حمایت کردند. هیتلریسم واکنش نومیدانه بخش پائینی طبقه متوسط است که فقر روانشناختی آنها را دچار ناامنی احساسی کرد و همین موضوع زمینه را برای پیدایش جنبش تودهای فراهم آورد. میشائیل هانکه در روبان سفید جنبههای روانشناسانه پیدایش نازیسم را پررنگ میکند. روبان سفید، بیننده را وارد جامعهای میکند که مرگ عاطفه و انسانیت آنرا به یخچالی وحشتناک تبدیل کرده است.
دیدن این فیلم به آنان که علاقهمند به ریشههای انقلابها و جنبشها هستند توصیه میشود. فیلمی که حجم انبوهی از سردی، وحشت، تنفر و دیگر احساسات منفی ممکن(!) را به بیننده منتقل میکند، بهخصوص اگر در یک عصر پائیزی دیده شود.
پیآمد یک: اگر فیلم را دیدید، خواندن این نقد هم موضوعیت پیدا میکند.
پیآمد دو: چهره این پسر من را یاد دهنمکی میانداخت! در تمام طول فیلم.
پیآمد سه: عجب پست عصاقورتدادهای شد!
محجبهها زنترند!
یکم. بارها پیش آمده به دوروبریهایی که حجاب نصفهنیمه داشتهاند گفتهام: «تو که مانتو میپوشی، آستین بلندشو بپوش خب، نصف دستت که معلومه» یا «تو که زیاد اهل آرایش نیستی، این یهدونه رژم نزن خب» یا «موهات اومده بیرون» یا «جوراب بپوش، پاهات جلب توجه میکنه»
و البته جواب شنیدهام: «ای باباااا، تو مثل اینکه خیابونارو ندیدی، اینهمه خوشگل ریخته تو خیابون، کی به این یهوجب دست من نگاه میکنه» یا «الان دیگه همه دافن، رژ من توجه کسی رو جلب نمیکنه» یا «اون مال قدیما بود، الان دیگه همه پاهاشون معلومه» یا «موی همه معلومه، این یهتار موی من چیزی نیس»
در مقابل، باحجابها. باحجاب یعنی کسی که حجاب را کامل، با تمام حدود اسلامیش یا درصورت تمایل بیشتر از آن (مثلاً پوشاندن گردی صورت)، با علاقه و میل خودش، رعایت میکند. فکر میکنید آسان است توی گرما و ترافیک و شلوغی، با بندوبساط کیف، لپتاپ و یا احیاناً بچه، پنچمتر پارچه را دور خود پیچیدن؟ ساق زدن، برای اینکه مبادا نیم سانت بیشتر دیده شود؟ روسری را محکم دور صورت گیره زدن که زیر چانه دیده نشود و موبیرون نیاید؟ جوراب کلفت پوشیدن تو هلهل گرما؟ چه ذهنیتی باعث میشود اینها مثل گروه اول «یه تار مو، یهدونه رژ، یهوجب دست و یهذره پا»ی خود را گم ندانند بین این همه دست و سر و پا و لبی که ریخته کف خیابانها؟!
باحجابها اعتماد بهنفس بیشتری دارند. رضایت بیشتری دارند از بدن خود. به اصطلاح روانشناسهاbody image شان مثبت است. تصور میکنند زنانگیشان در همان «یهتار مو و یه ذره دست» هم پیدا و تاثیرگذار است. برای این زنان ساقپا و لبشان ارزش ج.ن.سی دارد، به همینخاطر است که نسبت به پوشاندنش اهتمام دارند. این زنان خود را زنی همچون دیگر زنان مکشوفه در خیابان نمیدانند. بدن خود را حاوی مقادیر زیادی از ارزشهای زیباییشناسانه میدانند و نسبت به حفظ این زیباییارزشمند حساساند. به خاطر همین است که زنان محجبه در زندگی زناشویی خود هم موفقترند. اعتمادبنفس عنصر مهمی است در زناشویی و زنان محجبه اعتمادبنفسشان بالاتر است.
زنان مکشوفه اعتمادبنفسشان کمتر است. تصور می کنند در روابط خود در اجتماع، چیزی کم دارند و باید این کمبود را با توسل به زنانگیشان جبران کنند. باید توی دستشوییهای عمومی تقلای برخی زنان را برای تجدید آرایش ببینید تا این حرف برایتان ملموس شود. آنچه باعث میشود هیلاری کلینتون وسط صحبتهای دیپلماتیک یاد رژلبش بیفتد کمبود همان اعتمادبنفس است.
دوم. یکی از دلائل دیگری که نسوان مکشوفه اعتمادبنفس کمتری راجع به بدن خود دارند اینست که خود را در معرض قضاوت مردان زیادی قرار می دهند و خب، بدیهی است که مردان مختلف، سلیقههای مختلف هم دارند. دختری را میشناختم، سفید و بور. خوشگل بود، از این تیپهایی که بهشان میگویند خارجی! یکبار دوستپسر نامردش بهش گفته بود: «زن باس سبزه و نمکی باشه، نه اینطوری شیربرنج!» این دختر هم کلی دمغ شده بود و طفلک آمده بود میپرسید: من بیرنگ و رو هستم؟!
گفتم: «نه عزیزم، تو بیرنگ و رو نیستی، خیلی هم خوشگل و اروپایی(!) هستی. منتها ایرادت اینه که خودت رو الکیالکی عرضه کردی به هربیسروپایی که بتونه دربارهت نظر بده. زن باس خودشو فقط به مرد زندگیش نشون بده! کسی که خودش، با میل ورغبت اومده طرف آدم، مرد باس منت زنو بکشه، تا قدرشو بدونه!»
Radio free Europe همین مطلب در
موقع زایمان، ممکن است مجموع حرکات بچه و موقعیت قرارگرفتنش طوری شود که بند ناف بپیچد دور بچه. گاهی بند ناف میپیچد دور گردن و ممکن است کشیده شود و برای چند لحظه راه اکسیژن را ببندد. فقط برای چند لحظه اکسیژن به مغز و ریههای نوزاد نمیرسد و همین چند لحظه باعث میشود بچه دچار فلج مغزی شود.
فلج مغزی، یعنی کاملاً عقبمانده. حتی خیلی از تواناییهای فیزیکیش را هم از دست میدهد. تقصیر هیچکس هم نیست، نه ماما، نه مادر و نه حتی بچه! گفتم، مجموع حرکات، بهطوراتفاقی باعثش میشود و ممکن است برای هرکسی اتفاق بیفتد.
درصد پائینی از نوزادان دچارش میشوند اما هرکدام از ما میتوانستیم جزء این درصد پائین باشیم و نشدیم. چون خدا مراقبمان بود. خیلیجاهای دیگر هم هست و ما حتی تا آخر عمر نمیفهمیم، چه برسد که بخواهیم شکرگزار هم باشیم.
چفیه انداختن یک راننده ون نمیتواند بیحکمت باشد. ساعت نه شب، یعنی زمانی که یک راننده قاعدتاً خستهوکوفته است، موقع کرایه دادن و پیاده شدن، این جملات را به هریک از مسافرها میگوید:
قابلی نداره... خیلی ممنونم... خدا به شما برکت بده... مواظب سرتون باشید... برید در پناه خدا.. خدا نگهدار شما باشه...
برایش فرقی ندارد، زنی، مردی، باحجابی، بیحجابی، پیری، جوانی، به همه میگوید، آنهم با لحن مهربانانه و احترامآمیز.
چفیه انداختن یک راننده ون نمیتواند بیحکمت باشد، دارد به «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» عمل میکند.
پیشونی، منو کجا میشونی؟!
متمرکز شده بودم روی کنکور جامعهشناسی، همینطوری فقط کنکور پژوهش را میخواستم کنارش بدهم، به عنوان چاشنیای که اکثر متقاضیان جامعهشناسی میروند سراغش. قبل کنکور بابام من را میبرد سرجلسه و تازه چمران را قرهقاطی کرده بودند و یک خروجی را اشتباه رفتیم و بابام گفت ای وااای اشتباه اومدیم خروجی رو و من گفتم: بابا، هِچ نگران نباش! این کنکور من نیست! کنکور اصلی من فرداست! این الکیه! میخوام بگم با یک همچین حالتی رفتیم سرکنکور. سر جلسه هم پام را انداختهبودم روی پام و اصلاً حس نمیکردم درحال کنکور دادنم. همینجوری تستها را میزدم که ببینم "به این پژوهشیا چهجور سوالایی میدن تو کنکور"!
زد و رتبه پژوهش و جامعهام تقریبا معادل شد. البته رتبه پژوهش بهتر بهنظر میرسید اما با توجه به ظرفیت کم پژوهش هردو را یکجا قبول میشدم. این شد که درست در یک هفته زمان انتخاب رشته، پژوهش برام شد یک آپشن جدید. یک هفتهای باید بین جامعه و پژوهش، یکی را انتخاب میکردم که البته به گفته کارشناسان امر ایندو تنها در سیدرصد مطالب با هم متفاوتاند و از این گذشته، ارشد قرار نیست خیلی چیز خاصی به ما اضافه کند! بیشتر خودمان هستیم که تعیین میکنیم تو این دوسال چقدر و چی بخوانیم و چقدر قدرت تفکر خودمان را، در چه جهتی، بالا ببریم. این و عوامل دیگر باعث شد که پژوهش را اول زدم و همان را قبول شدم.
بهنظرم تو ایران، با این وضعیت کنکور و سهمیهها و غیره و غیره، کنکور و انتخاب رشته هم تا حد زیادی به مفهوم "پیشونی" ربط پیدا میکند و این ضربالمثل که "پیشونی، منو کجا میشونی؟!" کاملاً درش مصداق دارد! مثلاً من چندماه قبل کنکور به یک بچهدبیرستانی ریاضی درس دادم و بههمین خاطر فرمولهای لگاریتم و اینها برام مرور شد. سر کنکور پژوهش هم یکهو دیدم اوووه کلی از سوالات آمار و ریاضیشان از همین لگاریتم و حد و اینهاست. آمار را که اصلاً نخوانده بودم اما حد و مشتق و انتگرالش که برای ما ریاضیمحضخواندهها در حد شوخی بود! انگار داریم بازیریاضی حل میکنیم! چندتا سوال لگاریتمش هم فرمول میخواست که من برایم مرور شده بود بهواسطه همان ریاضی درس دادن.
این هم از پیشونی ما! پژوهش اجتماعی تربیت معلم. باشد که رستگار شویم!
بوی ماکارانی، عطر کاج!
همه چیز تربیت معلم من را یاد سمنان میاندازد. بوی کاج میبردم توی خوابگاه و شبهاش. بچههای خوابگاهی را که میبینم یاد اتاقمان میافتم. یاد ماکارانی1، سراج2، چایی3، مغبچه4!
اسمس زدم بهش که «اینجا بوی کاج میده، رز داره، همش یاد شماها میفتم. اینجام خوابگاههاشون تو دانشگاس، دیدن این بچههای خوابگاهی که سیبزمینیپیاز خریدن دارن میرن سمت خوابگاههاشون قلب منو چنگ میزنه، دلتنگم» به بهترین دوستم، فرشته. خودشم امسال دانشجو شده، همان رشته خودمان، ریاضی محض. جواب داد که «من بدتر از تو، دیروز همش به سمنان فکر میکردم. دیگه اون فضا و اون دوستا تکرار نمیشه، خیلیخیلی دلتنگ شدم.» یادم افتاد احساسات فرشته از من بیشتر بود. همین جمله اسمسی تمام حسش را به من منتقل کرد. دقیقا میدانم وقتی میگوید «خیلیخیلی دلتنگم» یعنی تو قلبش چیمیگذره، ته چشماش چیهست، ابروها و لبهاش چه فرمی شدن. صورتش با تکتک جزئیات جلوی چشمم است که دارد با لهجه مازندرانی میگوید خیلی دلم تنگ شده.. اَه.. کی میگه نوشتن آدمو سبک میکنه؟ پس چرا بغض توی دانشگاه الان ترکید؟
1. ماکارونی، غذای شاهانه خوابگاه، که چقدر هم میچسبید.
2. یک ضبط بزرگ برده بودم خوابگاه که همواره مایه رشک خوابگاهیان بود. باهاش سراج گوش میکردیم.
3. "نقش چایی در روابط درونخوابگاهی" خودش میتواند موضوع یک پژوهش اجتماعی باشد!
4. آن موقع دونشأن خودم میدانستم چیزی بنویسم که مردم را خنده بیاندازد! این بود که نوشتههای مثلاً طنزم در نشریات دانشجویی را با اسم مغبچه کار میکردیم. وجه تسمیهاش هم این بیت بود که:
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
که خودش باز داستان داشت. این یکی از شعرهایی است که سراج خوانده، بعد بچهها توی اتاق از لفظ مغبچه همش خندهشان میگرفت. خوابگاه است دیگر به ترک دیوار هم میخندیدیم. فرشته مخصوصاً، با یک لحن خاصی اداش میکرد. کمکم این مغبچه یک نماد خندهدار شده بود برایمان. این شد که وقتی خواستم یک اسم مستعار طنزآمیز برای خودم پیدا کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود، مغبچه!
عکس از اینجا
حیف بود کمپین چادر توی دنیای مجازی میماند. یک گزارش ازش نوشتم برای همشهریآیه و سعی کردم تمام آنچه این صد وبلاگنویس میخواستند بگویند را در 1500 کلمه بگویم.
اما
در زندگی چارچوبهایی هست که مثل خوره کلمههای آدم را می خورد و اجازه چاپ به گزارش آدم نمیدهد! بعد آدم هی مجبور می شود پروکروستسوار1 دست ببرد توی پستهای دوستانش تا یکجوری بشود جایشان داد توی این چارچوبهای مزخرف. بعد تازه همین مطلب سلاخیشده آدم را هم آقای چارچوب نمیپذیرد و دوباره اجازه چاپ نمیدهد. بعد سردبیر و دبیرتحریریه محترم هی چانهزنی میکنند و هی بدوبدوی دغدغهمندانه میکنند تا مطلبه یکجوری کار بشود و داستان را میکشند به مدیر مجموعه و هی کلمات را فشار میدهند و از سروتهش میزنند تا بلکم جاشود تو چارچوب مزخرف و یک نیمنوایی از آن فریاد بلند به دیگرانی هم برسد. تااینکه بالاخره ساعت چهار صبح مطلب میرسد به قافله چاپ و میشود این گزارشی که در همشهری آیه مهرماه از کمپین چادرمان میبینید.
خواهرانم ببخشند منرا بهخاطر دست بردن در مطالبشان. فعلاً مجبوریم با چارچوبهای مزخرف بسازیم تا انشاءالله حضرت ظهور کنند و با شمشیر بزنند چارچوبهای مزخرف را از وصف دونیم کنند. بگو ایشالا!
1. پروکروسیس در اساطیر یونان راهزنی بود که قربانیانش را بر تختی میخواباند. اگر بلندتر از تخت بودند پاهایشان را میبرید و اگر کوتاهتر بودند آنها را میکشید تا اندازه تخت شوند!
2. قسمتی که راجع به رویکرد تلویزیون نسبت به چادر بود را کلاً حذف کردند، کلاًهاا! حالا اگر میخواستیم مثل همشهری جوانِزرد ایرادات فرمی را تمشک بدهیم همچین استقبال میکردند بیاوببین. اما جایی برای انتقادات محتوایی نیست که نیست.